راهبرد آمریکا در خلیج فارس |
20 مهر 1390 |
||||
در فضای سیاسی کنونی منطقه خلیج فارس، بسیاری از استراتژیستهای آمریکایی بر این باورند که ایالات متحده نیازمند ایجاد تغییر در راهبرد و آرایش نیروهای خود در این منطقه میباشد. بروز چالشهای امنیتی از یک سو و نزدیک شدن به زمان خروج نیروهای آمریکایی از عراق، از سوی دیگر، لزوم تصمیمسازی در خصوص چگونگی آرایش موثر نیروها در منطقه خلیج فارس برای ایالات متحده را به امری ضروری مبدل ساخته است. آنچه که در حال حاضر آمریکاییها با آن رو به رو هستند، فراتر از چالشهایی است که صرفاً دارای ابعاد نظامی است. به واقع، صحنه مواجهه برای واشینگتن در بر گیرنده ترکیب جدید و ناشناختهای از چالشهای ناپایداری از سوی رژیمهای منطقهای و سیاستهای آنها میباشد. لذا به زعم کارشناسان آمریکایی، این کشور نیازمند اتخاذ یک راهبرد چندبعدی غیرنظامی و همچنین برخورداری از آمادگی لازم برای رویارویی موثر با تغییرات در حال شکلگیری در منطقه خلیجفارس میباشد. آمریکا و چگونگی مواجهه با چالشهای پیشرو در حال حاضر، حتی اگر دولت عراق به نحوی با شکلهای خاصی از تداوم حضور نیروهای آمریکایی در آن کشور موافقت کند، باز آمریکاییها به دلیل محدودیت منابع، امکانات و قابلیتهای نظامی، نقش موثری را نمیتوانند ایفا نمایند. برخی از آمریکاییها بر این باورند که دولت عراق برای فائق آمدن بر تنشهای داخلی نیازمند توسعه قابلیتهای دفاعی خود از طریق کمک مشاوران آمریکایی و خرید اسلحه از این کشور است. در حال حاضر، تردیدهای بسیاری در خصوص امکان تعریف یک رابطه استراتژیک باثبات میان ایالات متحده و دولت نوریالمالکی، طی ماههای آینده وجود دارد. با این وجود، آمریکاییها تلاش دارند برای مقابله با نفوذ استراتژیک و سیاسی برخی از بازیگران منطقهای مانند جمهوری اسلامی ایران و کاهش گزینههای نقشآفرینی آنها در منطقه و عراق، از مکانیسمهای ترکیبی در ابعاد سیاسی، اقتصادی و یا نظامی استفاده نمایند. در عین حال، ایالات متحده با وضعیت سیاسی پیچیدهای در حوزه جنوب خلیجفارس رو به رو شده است. موج گسترده ناآرامیهای سیاسی در خاورمیانه عربی، بر سیاست و برنامههای این کشور در منطقه خلیجفارس تاثیرگذار بوده است. نمونه بارز آن یمن و بحرین به عنوان پایگاه استقرار ناوگان پنجم نیروی دریایی ایالات متحده در خلیجفارس میباشد. فقدان ساختار نظام سیاسی مبتنی بر دولت – ملت و وجود رژیمهای اقتدارگرا و انحصار و عدم چرخش آزادانه قدرت در جامعه، سببساز تعمیق شکاف میان جامعه و حکومت و در نهایت شکلگیری بحرانهای دامنهدار سیاسی در این کشورها شده است. اگرچه آمریکاییها تلاش کردهاند تا به نوعی از طریق ترغیب رهبران این کشورها جهت در پیش گرفتن یک سری اقدامات اصلاحی، روند بحران در این منطقه را کنترل نمایند، اما تاکنون روش مصالحه و مذاکره در کشورهای یاد شده به نتیجهای منتج نشده است. به واقع، رهبران سیاسی و ماهیت نظام سنتی قبیلهای در این کشورها، از ظرفیت و قابلیتهای لازم برای پذیرش تساهل سیاسی و محدودسازی قدرت از طریق مشارکت سایر گروهها برخوردار نیست. در چنین شرایطی، آمریکاییها نیازمند ایجاد نوعی توازن رفتاری در روابط خود با این دسته از کشورها در منطقه خلیجفارس هستند. در ابتدا آنچه پیش روی دولت اوباما بود، عبارت از اصطحکاکهای ژئوپولیتیکی موجود میان واحدهای سیاسی در این منطقه بود، اما به مرور زمان، ایالات متحده با یک چالش بسیار عمیقتری در این منطقه رو به رو شد و آن بروز ناآرامیهای داخلی در کشورهای منطقه و تزلزل نظامهای سیاسی همپیمان غرب بود. تحولات اخیر، تعارضات رفتاری ایالات متحده در مواجهه با منافع استراتژیک و ایدئولوژیک را بیش از پیش برای افکار عمومی جهان نمایان ساخت. آنچه در دستور کار دولت اوباما قرار داشت، بهرهگیری از تئوریهای رئالیستی برای کنترل فرایندهای سیاسی منطقه بود. آمریکا در حال حاضر تمام تلاش خود را صرف ممانعت از به قدرت رسیدن عناصر و جریانهای اسلامگرای مخالف با سیاست و منافع غرب در کشورهای هدف مینماید. واشینگتن دریافته است که جابهجایی قدرت در منطقه امری بدیهی و اجتنابناپذیر است، لذا آنچه که برای آمریکاییها حائز اهمیت است، برقرای توازن قدرت و مهار صحنه میباشد. نکتهای که در این میان قابل توجه است، پیچیدگی معادلات کنونی منطقه برای آمریکاییها است. این پیچیدگی سبب سردرگمی و تاخیر در روند تصمیمسازی شده است. در خصوص تحولات حوزه خلیج فارس، آمریکاییها تلاش میکردند تا سناریوهای شمال آفریقا در این کشورها تکرار نشود و در حال حاضر، با ترغیب حکومتها برای اعمال یک سری اصلاحات سیاسی و اجتماعی درون ساختاری، برآنند تا از بروز تغییرات بنیادین نظام سیاسی در این منطقه جلوگیری کنند. بهطور کلی باید گفت که ازآغاز ناآرامیها در تونس، تا گسترش دامنه بحران به کشورهای عربی حوزه خلیجفارس، آمریکا دستورالعملهای مختلفی را در دستور کار خود قرار داد. آمریکا در اولین سناریوی خود پس از آغاز جنبشهای مردمی در کشورهای خاورمیانه، ضمن حمایت از متحدین خاورمیانهای خود اعلام کرد که حکام کشورهای عربی منطقه به سرعت باید در مسیر ایجاد اصلاحات گام بردارند. بر این اساس، آمریکا خواستار ایجاد تغییراتی در دولت از طریق تغییر نخستوزیر و برخی اعضای کابینه و همچنین اعطای آزادیها و حقوق سیاسی- مدنی محدود و همچنین ایجاد اصلاحات اقتصادی با هدف بهبود شرایط معیشتی مردم در این کشورها شد. آمریکا امیدوار بود با این اقدامات بتواند موج نارضایتی مردمی را کاهش داده و اوضاع را تحت کنترل خود در آورد. اما روند تحولات به گونهای پیش رفت که سبب شکست برنامه «مدیریتگذار از بحران» توسط آمریکاییها شد. در مرحله بعد و پس از مشاهده سقوط بنعلی و حسنی مبارک، آمریکا کوشید تا ساختار نظام سیاسی در این دو کشور را حفظ کرده و از انتقال قدرت به دست گروهای غربستیز جلوگیری کند. حمایت آمریکا از دولت موقت تونس و نخست وزیری عمر سلیمان و شورای نظامی حاکم بر مصر، در این راستا صورت پذیرفت. اما با استعفای محمدالغنوشی از ریاست دولت موقت تونس و تحت فشار قرار گرفتن شورای نظامی حاکم بر مصر در پی ادامه اعتراضات مردمی، آمریکا ناچار شد تا سناریوی فرسایشی کردن روند انقلاب را برای فرونشاندن موج اعتراضات مردمی در تونس و مصر که دچار نوعی خلاء قدرت شده بودند، در پیش گیرد. در مواجهه با تحولاتی که در حوزه خلیج فارس رخ میدهد، آمریکا «سیاست مهار و کنترل» را در دستور کار خود قرار داده است؛ به گونهای که تلاش دارد تا از طریق حفظ راس هرم قدرت و اعمال یک سری اصلاحات سیاسی و اجتماعی، نوعی مطلوبیت ساختاری در این کشورها ایجاد نماید. اما تحولات یمن و آغاز شمارش معکوس برای کنارهگیری علی عبدالله صالح از قدرت، ضرورت اعمال تغییرات تاکتیکی برای ایالات متحده به منظور کنترل اوضاع را افزایش داده است. فروپاشی رژیمهای غربگرا در منطقه خلیجفارس و عدم توان مهندسی مجدد منطقه توسط واشینگتن، میتواند سبب بر هم خوردن توازن ژئوپلیتیکی به ضرر منافع غرب شود. نتیجهگیری رویکرد آمریکاییها در منطقه خلیجفارس عمدتاً براساس الگوهای موازنهگرایی و مهار استوار بوده است؛ به گونهای که نیروهای مرکزگریز را در صحنه معادلات سیاسی منطقهای کنترل کرده و روابط منطقهای را در قالب فرایندهای مرکزگرا صورتبندی کرده است. اما آنچه مسلم است، اینکه موضوع جابهجایی قدرت در سطح نظام بینالملل در کانونهای منطقهای و فرامنطقهای، به امری اجتنابناپذیر مبدل شده است. آنچه که آمریکاییها با آن روبهرو هستند، به واقع افت توان و ظرفیت پیشبینی صحنه و مدیریت جریان انتقال قدرت است. اگر چه رويكرد آمريكا در ارتباط با تحولات منطقهاي براساس جلوههايي از مديريت بحران شكل گرفته است و واشینگتن تلاش میکند تا با حمايت از شكلگيري دولتهاي سكولار، ليبرال و غيرهويتگرا، از انتقال قدرت به عناصری که در تعارض آشکار با اهداف و منافع آمریکا در منطقه قرار دارند، جلوگیری کند. امروزه تعارضات میان جامعه و حکومت در کشورهای حوزه خلیجفارس؛ به یکی از چالش-های عمده آمریکاییها در روند تصمیمسازی و مدیریت ناآرامیهای منطقه مبدل شده است. دولت اوباما که با شعار بهبود وجهه آمریکا در عرصه جهانی به روی کار آمده بود، در شرایط کنونی با پارادوکس حمایت از حرکتهای آزادیطلبانه سیاسی- اجتماعی در جوامع عربی و یا پشتیبانی از حکومتهای اقتدارگرا مواجه است. از این رو دولت اوباما سعی میکند تا با خودداری از شتابزدگی و اقدامات تاخیری و اتخاذ نوعی رفتار متوازن، اولاً ضعف خود در پیشبینی تحولات را پوشش دهد و ثانیاً از این طریق، مسیر این تحولات را در راستای منافع کلان ایالات متحده جهتدهی نماید. اما آنچه مسلم است، اینکه آمریکاییها فاقد یک دستورالعمل و استراتژی مشخص هستند و براساس الگوهای نتیجهمحور حرکت میکنند. برای آمریکاییها اهمیت کشورها را وزن و نسبت آنها در همراهی با منافع ملی و تامین امنیت این کشور تعیین میکند. در این میان آنچه که برای واشینگتن ضرورت دارد، ایجاد یک توازن قوا به نفع ایالات متحده و همپیمانان سنتی آن در منطقه و جلوگیری از شکلگیری بازیگران متعارض نوظهور و تقویت اردوگاه مخالفین حضور این کشور در خاورمیانه است.
|