03 مرداد 1390
طی چند دهه اخیر شاهد تأثیرگذاری مؤلفه دین و معنویت در برخی از صحنههای روابط بینالملل بودهایم. باز خیزش جنبشهای دینی و معنوی در برخی از مناطق جهان از یک سو و نیز نیاز بیشتر به برقراری صلح و عدالت، از سوی دیگر اهمیت این موضوع را افزایش داده است؛ به طوری که امروزه بهرهگیری از عنصر دین و معنویت در درک تحولات سیاسی و بینالمللی به ویژه در مناطقی که ساکنان آن متدین به ادیان ابراهیمی میباشند، با واقعیتها سازگاری بیشتر دارد. به عبارتی، میتوان گفت که یکی از مشخصههای عصر حاضر در برخی از موضوعات و مشکلات جهانی، گرایش به دین و معنویت و نیز آموزههای مذهبی برای یافتن راهی برای برون رفت از مشکلات عظیمی است که امروزه بشریت با آنها دست به گریبان است.
بحث را با یک پژوهش تاریخی در ارتباط با دورههای محوری شروع میکنیم. کارل یاسپرس در کتاب مشهور خود «آغاز و انجام تاریخ»، از مقولهای به نام «دورة محوری» سخن میگوید. از نظر او برای تعیین محور در هر عصر و دورهای از تاریخ جهان باید با استفاده از روش تجربی، تحول و رویدادی را یافت که از دیدگاه همگان نقشی تعیین کننده داشته باشد. این محور باید از این مشخصه برخوردار باشد که طلیعه ظهور انسانی نوین را بدهد و برای همه اقوام و ملل مبدأیی مشترک برای آگاهی تاریخی باشد. بر این اساس، یاسپرس محور تاریخ جهان را از حدود سال 800 تا 200 سال پیش از میلاد مسیح در نظر میگیرد. از نظر او در این دوره بزرگترین و ژرفترین دگرگونیها در مسیر تاریخ روی داد: در چین کنفوسیوس و لائوتسه به دنیا آمدند و همة شعبههای فلسفة چین پدیدار شدند، و موتی، چوانگ ـ تسه، لی ـ تسه، و متفکران بیشمار دیگر اندیشههای خود را بیان کردند؛ در هندوستان اوپانیشادها به وجود آمد و بودا پیدا شد و در آنجا نیز مانند چین بستری جدید برای تفکر فلسفی و حتی شکاکیت، مادیگری، سوفسطائیگری و «نیستانگاری» پدید آمد؛ در ایران، زرتشت نظریة خود دربارة نبرد خوب و بد را مطرح کرد و در فلسطین، پیامبرانی مانند الیاس، اشعیا، ارمیا و یشوعا برخاستند و از سرزمین یونان، هومر و فیلسوفانی چون پارمنیدس، هراکلیت و افلاطون و همچنین تراژدیپردازان بزرگ، توسیدید و ارشمیدوس قد برافراشتند. این جنبشهای معنوی که این نامها نمادی از عظمتشان هستند، طی این چند قرن در چین و هند و باختر زمین تقریباً به طور همزمان ظهور پیدا کردند، بیآنکه ارتباطی با یکدیگر داشته باشند.
آنچه در این دوره در هر سه دنیا تازگی داشت این بود که آدمی نسبت به تمام هستی، خویشتن خویش و مرزهای خویش آگاهی پیدا کرد؛ هولناکی جهان و ناتوانی خویش را دریافت؛ پرسشهایی اساسی به میان آورد و تلاش کرد تا از ورطة هولناکی که در برابر خود میدید به آزادی و رهایی پناه ببرد و در همان حال که از حدود و ثغور خود آگاه میشد، اهدافی والا برای خود معین کرد.
به نحوی روشنتر، مدرنیته نیز در پانصد سال اخیر تاریخ بشر، بیانگر یک دوره محوری بوده است. مشخصه این دوره انقلابهای اجتماعی و تکنولوژیکی است که در غرب و شمال اروپا روی دادند. لرد آکتون میگفت انقلاب، روش مدرن تکامل بشر است. از نظر تاریخی، مدرنیته لحظه رهایی از سنتهای ریشهدار نظری و عملی تلقی میشود. از مختصات دوران مدرن این است که بشریت دچار تنش و ماجراجویی میشود. به همین دلیل اغلب پذیرفته شده است که ماجراجویی جزیی از زندگی مدرن و نوید دهنده خود شکوفایی فرد در عصر مدرن است. از اینرو، گاه گفته میشود که مدرنیته در هجوم حوادث خلاصه میشود؛ یعنی اینکه مدرنیته به کمک تکنولوژی، افراط، غلیان و سرعت را وارد تاریخ میکند و بنابراین به طور مداوم حادثه وارد تاریخ میشود؛ همواره چیزی رخ میدهد. جورج زیمل دوره مدرن را عصر عصبی مینامید. نیچه نیز میگفت در دوران مدرن هر چیزی آبستن ضد خویش است. به طور کلی، مدرنیته تجربهای واحد و متنوع و نیز گسترده و عمیق بود و از اینرو به خوبی میتوان آن را با نظریه دوره محوری یاسپرس متناظر دانست. اگر چه مدرنیته گاه بیش از حد دارای وحدت، استقلال و تمامیت معرفی شد و ویژگیهای تاریخی، مستحدثه و متنوع آن به نفع ابعاد فلسفیاش (به ویژه در جامعه فکری ایران) مورد غفلت قرار گرفت، با این حال مدرنیته نیز از دیدگاه کلیه صاحبنظران، پویشی بسیار متمایز از دورههای تاریخی پیشین بشر، همراه با گرایشهای جهانی و همگانی بود که در کشورهای مختلف اروپایی به شیوههای مختلفی به تأثیر گذاری پرداخت و در بسترهای تاریخی کمابیش نزدیک به هم، تأثیرات تعیین کنندهای در روند امور بر جای گذاشت. مشخصة اساسی مدرنیته یا رنسانس بزرگ جوامع اروپای غربی که آن را به یک دوره محوری در تاریخ بشر بدل میکند، ظهور انسان جدیدی (انسان مدرن یا سوژه) بود که خود را برتر، متمایز، یکه و صانع میانگاشت و داعیه تسلط بر جهان را داشت.
واقعیت تاریخی و اهمیت مفهومی این انسان، هم توسط متفکران سنت اگزیستانس همچون هایدگر و یاسپرس و هم اندیشمندان پسا نیچهای به ویژه فوکو، مورد تردید قرار گرفت. در واقع، با مطالعه این آثار خواننده ممکن است به این نتیجه برسد که بحث فردیت مدرن یا سوژگی، بیشتر تفسیری بر تحولات مهم اروپا پس از قرون وسطی و نه شرح مستقیم آن تحولات بود. سوژه متفرد مدرن یا به کلام فلسفی، فاعلشناسا، تاریخ مدرن را آغاز نکرد بلکه این تاریخ مدرن بود که این انسان را خلق کرد. این امر به موضوع مجادله نظری بین ماکس وبر و مورخین و نظریهپردازان انگلیسی نیز تبدیل شد. وبر همسو با مارکس که میگفت فرد فرآوردة ایدئولوژی بورژوایی است، میگفت سرمایهداری باعث رشد تدریجی فردگرایی شد، اما برخی تحلیلگران انگلیسی با گفتن اینکه فردگرایی سرمایهداری را خلق کرد، این نظریه را معکوس ساختند. در هر حال، خواه سوژه مفهومی متأخر در تجربه مدرن باشد یا عامل و مبتدای آن، در حقانیت این تصور از تاریخ مدرن اروپا و جهان که آن را یک دوره محوری در تاریخ بشر میداند، کمتر میتوان تردید کرد. اما در مقابل، این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که شاید بهتر باشد از تأکید بیش از حد بر تفاسیر فلسفی وحدتبخش از مدرنیته دست برداشت و آن را تاریخی متنوع و دارای آهنگهای متفاوت، ولو گسترده در نظر آورد. برای تقویت این رهیافت میتوان به نظر ژرژبالاندیه استناد کرد که میگفت باید نه از مدرنیته که از مدرنیتهها سخن گفت. از نظر او، ذیل عنوان تاریخ مدرنیته، در واقع، تاریخی از تحولات متوالی وجود دارد که از ماهیت یکسان برخوردار نیستند: در پایان قرون وسطی نخستین مدرنیته پدید آمد، یعنی گذار به زندگی شهری، اقتصاد مالی و تعدد در اشکال مشروعیت. دومین مدرنیته تحت تأثیر حقوقدانان و فلاسفه در قرن هجدهم شکل گرفت که در پرتو نتایج آن، حکومت سلطنتی توسط انقلاب فرانسه سرنگون شد و کوششهایی برای اجرای سیاست عقلانی آغاز شد (تعقل فلسفی در سیاست). سومین مدرنیته به تحول در شیوههای تولید، مؤسسات اقتصادی جدید و صنعت مربوط میشود. مدرنیتة چهارم، با بیاطمینانی و تحرک همراه بود. اما آنچه بیش از هر چیز دیگری مدرنیته را با دورة محوری مورد نظر یاسپرس قابل مقایسه میسازد آن است که برخلاف تصور رایج، مدرنیته بدواً تحولی اروپایی نبود که بعداً جنبه جهانی پیدا کند، بلکه از همان ابتدا تحولی جهانی بود که در سرزمینهای مختلف تجربه شد. پس مدرنیته تجربهای همزمان جهانی و بومی بود، اما منطقهای (اروپایی) نبود. برای مثال، محمد توکلی طرقی که این نظریه را در ایران مطرح ساخت میگوید: «ایرانیان و هندیان همزمان با اروپائیان اما با آهنگ و شتابی متفاوت روند جهانی تجدد را آغاز کردند.» او حتی با رد نظر ماکس وبر میگوید «جلوههای نخستین تجدد (مدرنیته) در فراسوی اروپا شکل گرفت و آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین آزمایشگاههای تجددی بودهاند که در آنها بسیاری از مفاهیم چون شهروندی، دولت رفاه و ناسیونالیزم برای نخستین بار مطرح شد و سپس به اروپا منتقل شد.» به طور کلی در این نظریه، تجدد فرایندی عظیم و بشری است که به طور همزمان در اکناف عالم رشد کرده است. با وجود این، از طریق روشهایی توطئهآمیز، دیگر تجربیات مدرن در جهان به نفع مدرنیتة اروپایی مصادره یا تفسیر شد و هدف از این کار به باور او تبدیل تاریخ به ابزاری ایدئولوژیک ـ مکتبی بوده است.
آنچه باعث میشود به دشواری بتوان مدرنیته را یک دوره محوری بر طبق الگوی یاسپرس تلقی کرد، همین تصور جا افتادة اروپایی بودن و جهانی نبودن آن است، اما اینک با توجه به اینکه دوره محوری مدرن نیز را میتوان همچون دورة محوری مورد نظر یاسپرس فرایندی بومی، جهانی و همزمان در نظر گرفت این تصور به ذهن متبادر میشود که روحی قاهر، سیاقی قدرتمند یا ارادهای مقدس، در یک زمان، اما در جاهای مختلفی از زمین، انسان را به تکان و جنبش وا داشته است و استعلا را به او الهام کرده است. احتمال فوق در کنار این واقعیت قرار میگیرد که به هر حال ظهور دورههای محوری در تاریخ، بدون خلاقیتهای اولیه رهبران و متفکرانی که اول بار آن را کلید زدند، آغاز نمیشد. در اینجا میتوان این پرسش را مطرح نمود که آیا تکرار یک دورة محوری دیگر پس از مدرنیته ناممکن است؟
درست در زمانی که تصور ما از مدرنیته به دلیل گستردگی جهانی، عمق انسانی و ایجابگری آن، تصوری از پایان تاریخ، یعنی پایان هر نوع منطق برای تحولات جدید را به ذهن متبادر میکرد، تحولاتی با مضامین جسورانه بروز کرد که به نظر میرسید سریعتر از تجربه مدرن در حال آشکار ساختن ظرفیتهای جهانی و بینالمللی خود است. این تحولات ظهور یک دوره محوری دیگر، قابل مقایسه با دورة مدرن را قابل تصور ساخته است. این تحولات، آشکارا، ابعادی جهانی و در عین حال بومی دارند، اما در اینجا توجه ما بیشتر معطوف به ابعاد روابط بینالمللی این تحولات خواهد بود.
نظریه دوره محوری یاسپرس دست کم به عنوان یک محمل نظری، اصطلاحی توضیح دهنده و تبیینگر برای همه تحولات و آهنگهایی به نظر میرسد که از انتهای قرن بیستم به این سو، شکل واقعیت به خود گرفتند. با ظهور غیرمترقبه انقلاب اسلامی ایران، سپس پایان جنگ سرد و فروپاشی دیوار برلین، با اضمحلال دولت بلشویکی و بلوک شرق و تقریباً همزمان با انقلاب ارتباطات، انفجار اطلاعات، ظهور ایدهها و فلسفههای جدید، توجه به سنتهای شرقی، عرفانهای جدید، احیای بیشتر معنویت، گرایشهای دینی در سیاستها و جوامع در طی یک دوره حدوداً سی ساله، افقی از یکی از دوره محوری پدیدار میشود که حاوی گرایشهایی برای ارزیابی تمامیت جهان و بشریت در دوره چند صد ساله گذشته میباشد. در واقع، اهمیت این دوران نه چندان در تحولات و پیشامدهای بزرگ، بلکه در تغییرات بینشی بزرگ است که در سطح جهانی در افراد روی داده است؛ پروژهای که ممکن است به سهولت پایان نگیرد و نهایتاً موجب تغییر در شیوه نگرش انسان به جهان گردد. مجموعه این تغییرات را میتوان، به نقل از میشل فوکو، در توجه گسترده به یک «سیاست معنوی» خلاصه کرد؛ شاید بتوان از آن به عنوان معنویت سیاستگرایانه نیز سخن گفت. با وجود این، باید گفت هنوز دوران جدید نامی ندارد؛ زیرا این تجربه همگانی هنوز به بلوغ فلسفی نرسیده است و به عبارت دیگر هنوز موضوع تفکر قرار نگرفته است. با این حال، چنانکه خواهیم گفت تداوم تجلیات سیاست معنوی در جهان، دیر یا زود تفکر نظری را بر نظریهپردازان اجتماعی تحمیل خواهد کرد و این دوران نام خود را پیدا کرده و نوعی رسمیت مفهومی پیدا خواهد کرد. هنگامی که تحول یا جریانی نامگذاری میشود و این نامگذاری مورد توافق همگانی قرار میگیرد، این بدان معناست که جریان مزبور تا حد زیادی مورد شناسایی قرار گرفته است. معنا و مفهوم این تغییرات جدید دلالت بر آن دارد که دین و ارزشهای سنتی و دینی از این پس فقط در افراد موجودیت پیدا نمیکنند بلکه میتوانند در نهادها و رفتارها، در ساختارها و کارکردها، در سیاست و اجتماع نیز جاری گردند. شاید روشنترین مثال، عکسالعمل بسیاری از کشورها و قدرتها در سالهای آغازین انقلاب اسلامی ایران نسبت به پیام این انقلاب باشد که در مخالفتهای فراوان تحت عنوان «صدور انقلاب» تجلی یافت. این در حالی بود که به رغم همه مخالفتها، گفتمان انقلاب اسلامی تأثیر خود را گذاشت. آرمانهای تودهای انقلاب ایران صورتهایی گفتمانی را پدید آورد که تمام گرایشهای آتی، بالقوه و جایگزین را در خاورمیانه جدید حول محور خود شکل داد. «سیاست معنوی» در سایر نقاط جهان نیز (هر چند به میزان کمتری در شرق آسیا و جهان کنفوسیوسی)، به شیوههای گوناگون موجب تغییراتی در اندیشه و عمل سیاسی شد. در واقع و به طور مشخص، سیاست معنوی، تحولی تاریخی در جهانهای مسیحی ـ اسلامی فراهم آورد و حتی جهانهای هندو ـ برهمن را نیز درگیر نتایج خود ساخت.
چنانکه میدانیم، ظهور تاریخ مدرنیته و انسان مدرن ناظر بر تحولات تاریخی در جهان مسیحی قلمداد شده است. اما در سی ساله اخیر احیای تفکرات و اندیشههای اسلامی، به ویژه در عرصه سیاست، موجب خیزش بزرگی شد و آرایشی از نیروهای تاریخی ـ فرهنگی شکل گرفت که برخی از متفکران یا جمع کثیری از آنان را به اندیشه و تأمل وا داشت. اما در برابر تحولات جدید، دانشهای موجود بشری و رشتههای رسمی علوم اجتماعی در چه موقعیتی قرار دارند؟ آیا رشته روابط بینالملل با گرایش غالب ساختاری (نقش مرزها، دولتها و رهبران ملی) و صوری (اتکای عمده بر رفتارهای بیرونی و خروجیهای واحدهای ملی) و زمانمند (اتکا به ناسیونالیزم و ارزشها و هنجارهای وستفالیایی) خود، میتواند نقشی مبتکرانه در درک جهان احتمالی جدید ایفا کند؟
شاید صاحبنظران روابط بینالملل بیشترین توجهات را به رابطة بین نمودهای معنوی ـ دینی سیاسی شده و نظم موجود روابط بینالملل (کمتر به نظریههای روابط بینالملل یا دانش روابط بینالملل و بیشتر به واقعیتها و صحنة روابط بینالملل) مبذول داشتهاند. در واقع، روشن است که گسترش نمودهای دینی، توجه اغلب دانشمندان روابط بینالملل را در سطح نظری و حتی دانشگاهی به خود جلب نکرده است. این به روشنی گویای نوعی مقاومت پارادایمیک است که طی آن طرفداران علم رسمی از این اکراه دارند که به سهولت بنیانهای مفهومی ـ نظری خود را در برابر واقعیتهای ناهمخوان رها کنند و معتقدند که حتی جلوههای جدید مذهبی را میتوان در قالب علم موجود روابط بینالملل توضیح داد. این گرایش ظاهراً درست است، چه اینکه به هر حال تحولات جدید را میتوان با روشهای تحلیلی قدیمی توضیح داد. حتی فراتر از این، تقریباً همه مردمشناسان بر قابلیت توضیح دهندگی و تبیینگری الگوهای کهن اسطورهای در برابر مسائل جهان مدرن تأکید کردهاند. اما مقولات تحلیلی کهن نباید فقط توضیح دهنده باشند بلکه باید محتواهای جدید را به درستی بازنمایی کنند و دشواری این کار، چالشی برای الگوهای تحلیلی موجود در دانش روابط بینالملل، در شرایط کنونی است.
بار دیگر، گرایش به حفظ الگوهای نظری موجود در برابر تحولات تازه، بنابر تجارب تاریخی، گرایشی قابل دفاع است. میدانیم که نظریات و دانشها اغلب در برابر موقعیتهای جدید اصلاحات و جرح و تعدیلهایی را میپذیرند و این گونه نیست که یکباره دستخوش دگرگونی کامل شوند. اما در عین حال تفکر متأثر از رویدادهای روز است و از اینرو قابل تصور است که تنوع، گسترش و اهمیت جلوههای دینی در سیاست جهانی، دیر یا زود اثرات خود را بر حوزه نظریه و نیز رشته روابط بینالملل بر جای بگذارد. با وجود این، ما در دورهای قرار نداریم که بتوان با قاطعیت چنین اظهارنظر کرد که دوران سیاست معنوی، دورانی محوری است. در واقع، محوری بودن این دوره هنوز ثابت و قطعی نشده است، اما دوران جدید دارای گستردگی، تعیین کنندگی و تمایزی مشخص از ادوار تاریخ قبلی، و دارای نتایج غیر مستقیمی در تفکر و فلسفه و محتوایی کمابیش مشخص و قابل درک است و نمیتوان آن را به سهولت یک دوران بحرانی موقت یا گسستی کوتاه مدت در تاریخ ملت ـ دولت مدرن به حساب آورد. ما احتمالاً با یک دوره محوری دیگر در تاریخ بشر مواجهایم.
بدین ترتیب، میتوان نتیجه گرفت که ضروری است تحولات جدید در علم روابط بینالملل و نتایج نظری و مفهومی آن مورد توجه قرار گیرند؛ تغییر در مناسبات قدرت جهانی باید موضوع بازاندیشی واقع شود. این، تبیینی جدید از حضور جدید دین در روابط بینالملل خواهد بود. این تبیین جدید میتواند، در واقع، دورنمایی برای تولید علمی جدید باشد که در آن به ویژه باید به نهادینهسازی قدرت جدید دین و مسلمانان در ظهور جهان جدید، توجه خاص صورت گیرد. از اینرو، در دنباله به طور مشخصتر به تحولات سیاست بینالملل در دوران پس از جنگ سرد میپردازیم و ضرورت کوشش برای نظریهپردازی در جهت درک جامعتر دوران اخیر و تولید علم جدیدی از روابط بینالملل را مورد بحث قرار خواهیم داد؛ علمی که خاص این دوران به مثابه یک دورة محوری متمایز باشد.
با توجه به آنچه گفته شد، لازم است به رویدادهایی بپردازیم که ضرورت باز اندیشی در رشته روابط بینالملل را ایجاب کردهاند. تحولات چند دهه اخير و ظهور روندهای بینالمللی جدید از یک سو و رشد مناظرات علمی ناشی از خلاء گفتماني پس از جنگ سرد و فقدان یک پارادايم مورد قبول كه بتواند تبیینگر نظام بینالملل، با توجه به بازيگران و شرایط جدید اين عرصه باشد، تأثير خويش را بر دو حوزه نظر و عمل عميقاً بر جای گذاشته است. این تحولات با به چالش کشیدن توانایی جریانهای غالب برخی از نظریههای روابط بینالملل، این باور را تقویت کرده است که جریانات مذکور قادر به فهم، تبیین و تحلیل شایسته بخش عمدهای از واقعیات مهم و تاثیرگذار در عرصه بینالملل نمیباشند.
درك واقعيات نوظهور در عرصه جهاني و پاسخگویي به چالشهاي آن بدون بهرهگيري از چهارچوبهاي نظري و مفهومي ميسر نيست. نظريهها با ساماندهي يافتهها، ارائه چهارچوبهاي تئوريك و عقلانيسازي رفتارها، راهنماي عمل و اقدامات سياستگذارانه بوده و فرصت تصميمگيريهاي كارآمد را فراهم ميسازند. نظريهپردازي و پژوهش در روابط بينالملل، همواره به عرصه عمل و اقدام معطوف بوده و نوعي معناي كاركردي و كاربردي داشته و به وجهي جدایيناپذير از سياستگذاري و تصميمگيري تبديل شده است. بر اين اساس، نظريات كلان با ماهيت تبييني، ابزاري و راهگشایانه خود، به اعمال رفتار و سياست خارجي دولتها جهت داده و با كاركرد ماهوي و تأسيسي خود، به واقعيات عرصه بینالملل شكل میبخشد. رابطه دو حوزه نظريه پردازي و سياستگذاري باعث شده است تا نهادهاي پژوهشي و مطالعات راهبردي مهم قدرتهاي جهاني، نقش بسزایي در سياستگذاريها و تصميمگيريهای بینالمللي ايفا نمايند. اهميت نظريهپردازي و پارادايم در روابط بینالملل به اندازهاي است كه محققان اين حوزه بر اين باورند كه تنها در پرتو پارادايم قدرت تحليل تحولات نظام بینالملل فراهم میتواند افزایش یابد، امکان پیشبینی وقايع آينده میتواند به وجود آید، سهم تمام بازيگران از قدرت میتواند مشخص شود، و سياست خارجي دولتها از عهده درك شرایط نظام بینالملل و تدوين استراتژيها و خط مشي برآید.
افزون بر مطالب فوق، تحولات و شرايط زماني چند دهه اخير نيز به جايگاه نظريهپردازي اهمیتی دو چندان بخشيده است. در اين ميان، پايان جنگ سرد از مهمترین تحولاتي است كه در اواخر قرن بيستم و همزمان با اوج رستاخيز اسلامي رخ داد، سياست بینالملل را دگرگون ساخت و سبب به وجود آمدن چالشهاي جديدي شد. افول هژموني آمريكا و عدم توانایي اين قدرت در ايجاد و بازتوليد نظم جديد بینالمللي مطلوب خود، خلاء گفتماني پس از جنگ سرد و فقدان یک پارادايم مورد قبول شرایط جدیدی را پدید آورد. عليرغم پيشبينيهاي گذشته مبنی بر اینکه دگرگوني مناسبات قدرت در قرن بيست و يكم ناشی از مسائل اقتصادی و ارتباطات است، مذهب و خيزشهاي اسلامي، جايگاه و ظرفيت فزاينده خود را عميقاً بر تمامي تحليلها تحميل نمودهاند.
بیتردید، نظريهها حاصل تفسيرها، بينشها و نگرشهاي خاص از جهان و محصول ارزشها، بنيانها و جهتگيريهاي معرفتي، هستيشناسانه و انسانشناسانه هستند. هر نظریه با توجه با زاويه ديد خود ميكوشد تا نوع خاصي از توصيهها و تجويزات عملي را ارائه داده، و به گزينهها، تصميمگيريها و سياستگذاريهاي خاصي ميدان دهد. نظريه در روابط بينالملل تنها به تبيين نميپردازد بلكه با تبديل ايدهها، آرمانها و نگرانيهاي سياستگذاران به گفتمان مسلط تلاش ميكند از يك سو دستورالعملهاي لازم براي تحقق آن ايدهها را ارائه دهد و از سوي ديگر با ايجاد نهادها، سازمانها، و باز تعريف هنجارها و رژيمهاي پذيرفته شده در عرف بينالملل، آن ايدهها را نهادينه سازد.
توليد علم در روابط بينالملل، صرفاً بر اساس پژوهش محض نيست، بلكه ناشي از تغيير مناسبات قدرت در عرصه بينالملل از يك سو، و ايدهها و ارزشهایي است كه بتواند اين مناسبات را در جهت اهداف و خواستههاي خود به نحو ماهرانه و زيركانهاي تئوريزه كرده و قدرت اقناع و چانه زني صاحبان آن ايده را افزايش دهد. نظریهپردازي در روابط بینالملل معطوف به نهادينه كردن جايگاه و مناسبات قدرتها و مديريت آنها در تعاملات بینالمللي و پيش بيني تحولات سياست جهاني است. همچنين، نظریه به دليل ماهيت آن، متأثر از ايدهها و پيش فرضهاي برخاسته از نوع ارزشها و بينشهاي نظريهپردازان بوده، و تلاش میکند تا ارزشها و آرمانهاي قدرتهاي برتر فرامنطقهاي را به گفتمان مسلط سياست بینالملل تبديل کند، و ساير ظرفيتهاي قدرت ايجاد شده در صحنه بینالملل را در اين راستا مديريت نمايد.
به عنوان مثال، میتوان به نقش مؤسسات تأثيرگذار تحقيقاتي در فرايند سياست خارجي ايالات متحده توجه کرد. اين مؤسسات با برخورداری از پيش فرضهاي معين و ديدگاهها و گرايشهاي مشخص و ايدئولوژيهاي جهت يافته، نقش بسزایي در جهتگيري سياست خارجي اين كشور ايفا میکنند. برای نمونه، نقش نو محافظهكاران و به طور مشخص مؤسسه ابتكار آمريكا براي تحقيق در سياستگذاري عمومي» ، به عنوان طراحان و مجريان سياست خارجي دولت بوش، که داراي گرايشهایي عميقاً ايدئولوژيك بودند، قابل ذکر است.
به طور کلی ميتوان گفت روابط بینالملل علم شناخت و مديريت مناسبات قدرت در تعاملات بینالمللي است. بر اين اساس، ميزان برخورداري هر يك از بازيگران دولتي يا غير دولتي صحنه بینالملل از قدرت، نقشي اساسي در تعيين جايگاه آن در نظریهپردازي بینالمللي دارد.
در اين راستا، نقش تأثيرگذار غرب به ویژه ايالات متحده در تحولات بینالملل پس از جنگ جهاني دوم، قابل توجه است. اين رشته ـ كه عمر آن به اندكي پيش از جنگ جهاني دوم باز میگردد ـ با ایجاد مراکز تحقیقاتی متعدد و فعال شدن بسیاری از متفکرین و اندیشمندان غربی به ویژه آمریکایی پا گرفت و به شکلگیری بسیاری از نظریههای روابط بینالملل حول محور خواستهها و سياستهاي غرب منجر شد. از همینرو، نگرشهاي عمل گرايانه و راه حل گرايانه فلسفه روابط بینالملل غربی، در پردازش نظريهها و غلبه و سيطره قدرتهای برتر بر علم روابط بینالملل، نقشی اساسي ايفا میکند؛ و بر همین اساس بسياري از نهادها، سازمانها، هنجارها، عرفها و قواعد بازي بینالمللي تعريف شده و هژموني و سلطه غرب نهادينه شده است. توليدات علمي در این رشته بيشتر جنبه تجويزي (و نه توصيفي و تحليلي محض) داشته و بر اساس منويات قدرتهای غربی شكل گرفتهاند.
پس از فروپاشي نظام دوقطبي، منازعهاي جدي در عرصه بينالملل در جهت شكلدهي به نظم بينالمللي جديد آغاز شده است. اين منازعه در پژوهشهاي روابط بینالملل نيز در ارائه نظریه كلاني جاری است كه بتواند مناسبات قدرتهاي ملي، منطقهاي و فرامنطقهاي را تبيين نمايد؛ اگر چه در اين منازعات، قدرت سخت افزاري همچنان سهم عمدهاي را به خود اختصاص میدهد، ليكن قدرت نرمافزاري اهميت فوقالعادهاي يافته است. در پرتو قدرت نرم افزاري، ايدهها و انديشههاي يك مكتب به همراه ظرفيت قدرت آن میتواند در معادلات قدرت به نحو جدي تأثير بگذارد. بر اساس همین ایدههاست که قواعد، هنجارها، نهادها و سازمانهاي بینالمللي ايجاد میشود، و از این طریق بسياري از خواستهها و اهداف مطالبه میگردد.
طی سه دهه اخیر وقوع انقلاب اسلامي در ايران، بروز جنبشها و خيزشهاي اسلامي در جهان و گسترش روز افزون شمار پيروان اسلام از يك سو توجه جهانيان و انديشمندان حوزه علوم اجتماعي را به اسلام و آموزههاي مكتب تشيع به عنوان مكتبي داراي ايده، انديشه و طرحهاي جديد براي زندگي بشرمعطوف ساخته است و از سوي ديگر، اسلام را به عنوان واقعيتي اجتناب ناپذير و غير قابل چشم پوشي در معادلات قدرت جهاني مطرح نموده است؛ به خصوص انديشمندان سياست بینالملل را ناگزير به پذيرش اين واقعيت كرده است كه اين دين از ظرفيت بالایي در تأثيرگذاري بر معادلات سياست بینالملل برخوردار است. از سوی دیگر، این تحولات باعث شده است تا اكثر انديشمندان روابط بینالملل متقاعد شوند كه برخی از نظریههاي سنتي اين حوزه ديگر قادر به پاسخگویي به بسياري از چالشهاي جديد نميباشد. در اين ميان، رشد فزاينده مذهب در تمام سطوح فعاليتهاي اجتماعي و حضور فعال انديشه اسلامي در عرصه سياست، محققان حوزههاي مختلف علوم اجتماعي و از جمله روابط بینالملل را ناگزير از بررسي جايگاه دين در عرصه مناسبات اجتماعي نموده است. اسلام با ايجاد تحول در انديشه و ارزشهاي ملتها، سياست و رفتار دولتها، در تعاملات بینالملل حضور فعال خويش را اعلام کرده و با به چالش كشيدن نظم بینالملل موجود، كيفيت سازمانها و نهادهاي اجتماعي ـ اقتصادي و بنيانهاي فكري و اخلاقي نظام بینالملل، لزوم توجه به نقش عميق آموزههاي ديني خويش را بر علوم اجتماعي و تحليل گران سياست بینالملل تحميل نموده و نارسایي نظریههاي سنتي را به رخ آنان كشيده است. به تعبير يورگنس مایر: «آنچه با انقلاب اسلامي ايران و به چالش كشيدن استيلاطلبي و سياست سكولار تمدن غرب در 1979، به عنوان يك ناهنجاري ظاهر شد، از 1990 به موضوع اصلي سياست بینالملل تبدیل شده است».
و به قول ساموئل هانتينگتون: «حركت بنيادگرایي اسلامي صرفاً بخش كوچكي از احياي اسلام است. به نظر من مشكلات ما در برخورد با تجديد حيات اسلام به مراتب بيشتر از مشكلات ما در برخورد با جنبشهاي نسبتاً كوچك بنيادگراست.»
حضور گسترده و سرنوشت ساز مذهب ـ و به طور خاص اسلام ـ در عرصههاي مختلف سياسي، اينك به عنوان عاملي مهم در بررسي روابط منطقهاي و بینالمللي به شمار میآيد؛ به گونهاي كه ديگر حتي انديشمندان سرشناسي كه در تئوريزه كردن فرايند سكولاريزه کردن نقش اساسي ايفا نمودهاند، تلاش براي معرفي آن به عنوان يك نظریه آسيبناپذير را اشتباه دانسته، و با اذعان به فرايند غيرسكورلاريزه شدن سياست بینالملل، به بررسي ابعاد مختلف نقش دين در سياست پرداختهاند. پيتر ال برگر، بهعنوان يكي از مهمترین چهرههاي اين جریان مینويسد: «جهان امروز، جهاني به شدت ديني است و نمیتوان آن را چنان كه بسياري از تحليلگران نوگرا ـ خواه از روي تفنن و خواه بر اثر يأس ـ اعلام كردهاند، جهاني سكولار ناميد. كل ادبياتي كه مورخان و دانشمندان علوم اجتماعي نام «نظريه سكولاريزاسيون» بر آن نهادهاند، داراي نقایص فراواني است. من در نظريات اوليه خود به پيشبرد اين ايده و ادبيات جديد آن كمك نمودم… اما همين ايده بسيار ساده غلط از كار درآمده است».
سكولاريسم كه روزگاري انديشه غير قابل خدشه و اصول مذهب ليبرال دموكراسي معرفي میشد، امروز نه تنها توسط نظریهپردازان آن مورد مناقشه قرار گرفته، بلكه سياستمداران غربي نيز از آن به عنوان ناهنجاري ياد میكنند. زبيگنیو برژينسكي ـ مشاور امنيت ملي رئيس جمهور اسبق آمريكا ـ میگويد: «سكولاريسم عنان گسيخته كه قسمت اعظمي از غرب را در برگرفته است، در درون خود نطفه خود ويرانگري فرهنگي را پرورش میدهد، به همين علت من نگران تزلزل موقعيت ابرقدرتي آمريكا هستم».
اينك اكثر انديشمندان روابط بینالملل پذيرفتهاند كه نمیتوان نقش دين و جنبشهاي مذهبي را به عنوان بازيگر فعال عرصه جهاني ناديده گرفت. به تعبير دو تن از محققان اين حوزه، تئودور كلمبيس و جيمز ولف: «با ارزيابي نقش و نفوذ سياسي گروههاي مذهبي در اواخر قرن بيستم، به وضوح موج احياگري، رستاخيز، حضور با شهامت و فعال آنها را مشاهده میکنيم. بايد پذيرفت كه مطالعه دقيق سياست جهاني نمیتواند فعاليتهاي مذهبي را خارج از گستره پديدههاي روابط بینالملل قرار دهد».
در اين راستا، بررسي تأثير دين در انقلابهای اجتماعي جهان سوم، مذهب و جهاني شدن، نقش دين در منازعات و همكاريهاي بینالمللي و جايگاه آن در شكلگيري امنيت و صلح جهاني، به چالش كشيدن نظم موجود بهوسيله اسلام سياسي، تقابل مسلمانان با تمامیتخواهی و برتریطلبی تمدن غرب و تأثير آن بر سياست بینالملل، تلاش براي تدوين الهيات سياست بینالملل، از مباحث جاري اين حوزه به شمار میآيد. هانتینگتون كه اساس نظریه خود را بر مبناي تمدنها بنيان نهاده است، مذهب را مهمترین ملاك تمايز تمدني دانسته و در توضيح خطوط گسل و برخورد ميان تمدنها، اختلاف مذهبي را به عنوان معيار قرار داده، و مذهب را عامل اصلي صفآرایي و تنازع پس از جنگ سرد معرفي میکند.
اكنون اين سؤال مطرح است كه چگونه میتوان جايگاه و تأثير آموزههاي ديني را در توضيح تعاملات سيستم بینالمللي، روابط منطقهاي و سياست خارجي دولتها با بهره گيري همزمان از فرصتهاي موجود عرصه بینالملل و ظرفيت علم روابط بینالملل مفهومبندی کرد؟ در اين راستا با در نظر گرفتن تأثیر انقلاب اسلامي ايران در تكوين تحولات مذهبي عرصه سياست بینالملل لزوم بررسي آموزههاي شيعي و بازانديشي آن در حوزه روابط بینالملل اهميت و اولويت خاص میيابد؛ اين مهم در دو سطح قابل پيگيري است:
الف) در سطح كلان (روابط بینالملل): بررسي نقش دين در تحولات بینالمللی معاصر و تأثيرات آن بر شكلگيري نظم نوين بینالمللي، با هدف تبیین جايگاه كشورها و ايدههاي اسلامي در روابط بینالملل و ارائه پارادايم مورد قبولي كه بتواند نظام موجود بینالملل را تبيين و تحليل نموده، و با بازتعريف هنجارها، قواعد و رژيمهاي بینالمللي، راهبردهایي در جهت نهادينه شدن آن ارائه نمايد.
ب) در سطح خرد (سياست خارجي): تدوين شاخصههاي ديني در سياست خارجي با روش علمي دقيق مورد قبول دو حوزه علمي مرتبط، بررسي تناقضات و تعارضات آن همراه با ارائه راهبردهاي علمي و عيني در جهت حل آن با تضمين حفظ اسلاميت و كارآمدي نظام.
بر اساس ايده فوق، آرمانها و اهداف اسلامي با بهره گيري از قدرتي كه در عرصه جهاني بر مبناي جنبشها و خيزشهاي اسلامي دو دهه اخير بنيان نهاده شده، تئوريزه گرديده، و در صحنه نظریهپردازي در سطح كلان روابط بینالملل به ايفاي نقش میپردازد، و بر اساس آن با تئوريزه نمودن قدرت و جايگاه مسلمانان با هدف تأثيرگذاري بر معادلات بینالمللي، خواستهها و مطالبات خويش را ارائه نموده و جايگاه آنان را نهادينه مینمايد. اين ايده بر آن است تا لزوم ايجاد يك روش در فعاليتهاي آكادميك و علمي و به طور مشخص در علم روابط بینالملل و سياست بینالملل، در راستاي نظریهپردازي در جهت نهادينه كردن قدرت مسلمانان را تبيين نمايد. به طور طبيعي، اين تلاش بازتاب خود را، با توجه به تحركات روبه رشد اسلام خواهي در جهان، در سياستگذاريها، تصميمگيريهاي بینالمللي و سياست خارجي دولتهای مسلمان نشان خواهد داد و با نهادينه ساختن جايگاه و قدرت مسلمانان در سطحي برتر و كلان، بر روابط خارجي دولتها و فعاليتهاي بینالمللی تأثير گذاشته و زمينه حضور و نهادينه سازي جايگاه مسلمانان در عرصه تصميم گيريهاي بینالمللي را فراهم میآورد.
بديهي است عدم ارائه تجزيه و تحليل علمي و دقيق، و كوتاهي در تبيين دستاوردهاي حضور دين در تحولات نظام بینالملل، علاوه بر لطماتي كه از ناحيه عدم درك صحيح واقعيات عرصه بینالملل و از دست دادن فرصتهاي موجود بر سياست خارجي وارد میسازد، زمينه انحراف و معرفي نادرست دستاوردهاي ميمون اين حضور را توسط معاندان مذهب ـ كه طي سه قرن گذشته سكولاريزم را به عنوان ايده بي بديل عرصه سياست مسلم میانگاشتند ـ فراهم میآورد. در این رهگذر نقش دين در جنبههاي مثبت تحولات جاري ناديده گرفته میشود، جهات منفي اين تحولات به حضور دين در عرصه سياست نسبت داده میشود و صحنه به نفع دشمنان در جهت بسيج عرصه بینالملل عليه اسلام و به ویژه شیعه و رواج ايدههاي انكارگرا، تقليلگرا و مهارگرا آماده میشود. به عنوان مثال، میتوان به نظریه برخورد تمدنها توجه کرد كه از يك سو براي اولين بار به نقش مذهب در سطح كلان توجه میکند و ازسوي ديگر با ارائه تصويري مخدوش و ناصحيح از اسلام، دولتها را به سمت مبارزه عليه جهان اسلام سوق میدهد. رئيس جمهور اسبق آمريكا، ريچارد نيكسون از زاويهای ديگر به اين مسئله نگريسته و مینويسد: «تند بادهاي تغيير و دگرگوني جهان اسلام را فرا گرفته، به گونهاي كه غرب نمیتواند مانع از آن شود، اما میتواند جهت آن را منحرف نمايد».
فرانسيس فوكوياما در مقاله «تاريخ و 11 سپتامبر» درباره تصوير آينده جهان چنین مینويسد: «تفسير ليبراليستي از اسلام كه حكايت از پذيرش سكولاريزم نزد ارباب انديشه مسلمان دارد، در حال شكلگيري است و صد البته بايد حمايت و تقويت گردد، چرا كه اين تفسير از اسلام كه با سيادت ليبرال دموكراسي همراه است، میتواند جايگزين اسلام بنيادگرا باشد».
فعالیتهای علمي بیشتر در این عرصه نيز باعث خواهد شد تا با معطوف کردن توجه محافل علمي و دانشگاهي، سياستگذاران، تصميم گيران، مجريان كشور به تأثیرات و دستاوردهاي انقلاب اسلامي ايران و حضور مذهب در عرصه بینالملل، بر نقش اساسي دين در اقتدار و امنيت ملي تأکید شده و گامي اساسي در جهت تقويت هويت ملي برداشته شود.
به طور کلی میتوان نتیجه گرفت که روابط بین دین و دانش روابط بینالملل و نیز موقعیت دین در عرصههای عملی روابط بینالملل، علاوه بر اهمیت علمی و نظری، از گونهای حساسیت ژئوپولیتیک به ویژه برای ایران و کشورهای اسلامی منطقه نیز برخوردار است. از همینرو، این ضرورت احساس میشود که عرصهها، امکانات، چالشها و فرصتهای موجود در روابط میان اعتقادات احیا شدة دینی از یک سو و معانی مختلف روابط بینالمللی از سوی دیگر، چه در عمل و چه در نظریه، مورد بازبینی و توجه قرار گیرد. با توجه به چنین ضرورتی، مرکز تحقیقات استراتژیک اقدام به برگزاری میزگردی تحت عنوان «دین و روابط بینالملل» نمود و از صاحبنظران و اندیشمندان این حوزه برای ارائه مقاله و سخنرانی دعوت به عمل آورد. کتاب حاضر حاصل جمعآوری و تدوین برخی از مقالات و سخنرانیهایی است که در این میزگرد ارائه شده است.