چند ایده مرکزی دربارۀ مسائل عمده سیاست خارجی ایران |
05 ارديبهشت 1387 |
||||
مقدمه مقاله حاضر شامل ایدههایی کمابیش مجزا، از جمله درباره جایگاه اسرائیل در روابط ایران و آمریکا، رابطه ماهوی آمریکا و اسرائیل، بازنگری در معنای سیاست خارجی آمریکا، ماهیت خصومتها بین ایران و اسرائیل و نیز ماهیت سیاست خارجی ایران است. این برداشتها اساسی و بنیادین، اما موقت و آزمایشی هستند و هدفی جز برانگیختن تفکرات بنیادیتری در سیاست خارجی ایران را تعقیب نمیکنند. ١-کدام زودتر ؟ چرا خروج آمریکا از عراق و مصالحه با ایران در این خصوص، میتواند بر مصالحه با ایران بر سر برنامه هستهای مقدم باشد؟ پاسخ این پرسش عمدتاً در اسرائیل نهفته است. از نظر اسرائیل، خروج آمریکا از عراق و افزایش نسبی نفوذ ایران در عراق یا چرخش نسبی پروژۀ ثبات سیاسی در عراق به نفع ایران، به اندازۀ رسیدن ایران به مرحله به اصطلاح آمادگی برای تولید سلاح هستهای خطر امنیتی ندارد. بحران عراق بیشتر دلمشغولی آمریکاست، اما بحران هستهای ایران برای اسرائیل حساسیت برانگیزتر است. مسئله عراق از آنجا برای آمریکا اهمیت دارد که مایل است در مناطق تحت نفوذ خود ثبات به وجود آورد، اما تجهیز ایران به سلاح هستهای موضوعی است که اسرائیل آن را ناظر بر تمامیت خود میانگارد. با وجود این، در ادبیات سیاست خارجی آمریکا، به این دو وزنی یکسان داده میشود. از دیدگاه اسرائیل، عقبنشینی آمریکا از عراق، از مصالحه در خصوص پرونده هستهای ایران قابل تحملتر است؛ زیرا در اولی امکان مانور وجود دارد و آمریکا میتواند برای طولانی کردن فرآیند خروج نظامی خود از عراق از یکسو و ممانعت از حضور بیشتر ایران در آن کشور دست به اقدام بزند. اما توانایی کامل ایران در تکنولوژی هستهای، اگر محقق شود، دیگر قطعیت پیدا میکند. میتوان اندیشید که به دلیل محوریت اسرائیل و درستتر، الیگارشی صهیونیست که درباره آن بیشتر خواهیم گفت، در سیاست خاورمیانهای آمریکا، از نظر زمانی خروج نظامی آمریکا از عراق احتمالاً زودتر از رضایت دادن واشنگتن به تکمیل پرونده هستهای ایران امکانپذیر میباشد و از اینرو، شایسته است که در تفکرات و مباحث خود، برای اهمیت تاریخی عقبنشینی آمریکا از عراق در آینده سیاستهای منطقه خاورمیانه اولویت قائل شویم. پیامدهای مربوط به پروژۀ هستهای ایران احتمالاً در آینده دورتری هویدا میشود. ٢- کدام خستهتر؟ آینده روابط ایران و آمریکا با کدام مفهوم بیشتر قابل درک و تبیین است، قدرت یا مقاومت؟ آیا به طور کلی نمیتوان گفت که در دورهای از روابط دو جانبه قرار داریم که در آن تاریخ اقدام قاطع یا قدرت عمل تقریباً به پایان رسیده و تاریخ قدرت تحمل آغاز شده است؟ در حال حاضر، دو کشور در حال تحمل شرایط سخت خاص خود هستند: ایران زیر سایۀ سخت تحریمها و تهدیدها و تضییقات اجرایی روزگار میگذراند و آمریکا حضوری فرساینده در عراق را تجربه میکند و نیرو و هزینه فراوانی صرف ائتلافسازی بینالمللی مینماید. باید براساس تجربیات گذشته، به این داوری پرداخت که تاب و تحمل کدام دولت زودتر تمام ميشود؟ سخن اساسی این است که با پایان گرفتن توان تحمل، مصالحه آغاز میشود. فقط در این چارچوب مفهومی است که پایان دوران تنشآلود در روابط ایران و آمریکا قابل درک میشود. به نظر میرسد مخاصمه ایران و آمریکا در زمان حاضر، نه بر سر داشتههای مادی و اقتصادی و عمل براساس آن، بلکه بر سر تحمل و روحیه مقاومت است. برای تبیین بیشتر این مسئله ورزش فوتبال مثال خوبی است؛ در لحظات پایانی یک مسابقه سخت و نفسگیر که نفرات دو تیم بسیار خسته و فرسوده شدهاند، دیگر مزایای تکنیکی و تاکتیکی و تدارکات و غیره کارساز نیست؛ چون همه اینها پیشتر به کار گرفته شدهاند و هیچ دستوری از سوی مربیان نیز قابل اجرا نیست. آنچه تعیینکننده است فقط قدرت مقاومت یا انگیزه برای تاب آوردن میباشد. این اراده سبب دوندگی و جنگندگی بیشتر بازیکنان میشود و بازیکنان حریف را از لحاظ روحی فرسوده میکند. انگیزه، به تن بیرمق مقاومت میبخشد. مثال دیگر، در آخرین لحظات نبرد بین دو سرباز خسته، احتمال پیروزی کدام یک بیشتر است؟ در پاسخ، باید گفت آنکه بهتر میداند چرا میجنگد؛ نهآنکه قویتر است، اسلحه بهتری دارد، آموزشهای بهتری دیده و در موقعیت بهتری قرار دارد. زیرا تمامی این مزایا تاکنون و در مراحل مختلف مورد استفاده سرباز دوم قرار گرفته اما به پیروزی قطعی دست نیافته است. با وجود همه آن مزایا بود که جنگ به این مرحله نفسگیر رسیده است. یک سؤال ورزشی دیگر، اگر مسابقه فوتبال ایران و برزیل! پس از 120 دقیقه و با وجود برتری کامل برزیل، با نتیجه مساوی تمام شود، در ضربات پنالتی، بازیکنان کدام تیم عصبیترند و کدام حالت روحی بهتری دارند؟ احتمال برنده شدن کدام تیم بیشتر است؟ پرسش را تکرار کنیم: «تاب آوردن» برای کدام دولت مشکلتر میشود؟ تقریباً روشن است که در شرایط فعلی، دولت ایران با مقاومتهای درونی کمتری در قیاس با بوش مواجه است. در قیاس با دولت بوش، در این دولت شرایط بهتری از اعتماد به نفس دیده میشود. دولت ایران میبیند که دشمن خیلی قوی، فرسوده شده است و بوش میبیند که دولت خیلی ضعیفتر، تاکنون تاب آورده است. ظاهراً این گونه است که در مسابقه تاب آوردن ، دو طرف در موقعیت یکسانی قرار ندارند. در اینجا مسابقۀ تحمل بیشتر در عرصه عراق است که موضوعیت مییابد: بزرگترین خواسته ایران احتمالاً خروج نظامی آمریکا از خلیج فارس و دستکم از عراق و احترام به حاکمیت دولت کنونی این کشور (ثبات غیرآمریکایی) است و بزرگترین خواسته آمریکا نیز استقرار یک دولت ضدایرانی و غربگرا در عراق (ثبات آمریکایی) است. ظهور سه نوع دولت در عراق ممکن است: دولت ضد ایرانی، غیرایرانی و طرفدار ایران. به نحو آزار دهندهای، چندان تفاوتی بین دولت غیرایرانی و دولت طرفدار ایران در عراق برای آمریکا وجود ندارد. در عراق هر دولتی غیر از دولت القاعدهای یا گماشته آمریکا، احتمالاً تحت تأثیر شرایط منطقه و ضرورت تحکیم پایههای خود به عنوان یک دولت جدید التأسیس، سرانجام ظرفیت دیالوگ و هماهنگی با ایران را پیدا میکند و ایران نیز متقابلاً از چنین ظرفیتی برخوردارست. حتی میتوان اندیشید که یک دولت ضد ایرانی مثلاً یک دولت سنی سلفی یا کاملاً یک دولت گماشته آمریکا نیز با وجود هر میزان مجادلهگری، در درازمدت یا میانمدت، به سوی دیالوگ، تفاهم و نگاه به ایران میل پیدا کند؛ کشوری که از ظرفیت لازم برای ثباتسازی، استمرار و تفاهم در عراق برخوردارست. بنابر منطق درونی دولت آمریکا، خروج از عراق ضروری است، اما ماندن نیز ضرورت دارد. خروج ضروری است، زیرا جامعه و بخش وسیعی از سیاستمداران آمریکایی نمیتوانند حضور و مرگ سرباز آمریکایی را در ذهن خود به نحوی قانعکننده توجیه کنند. ادامه تلفات سربازان آمریکایی به اقتدار جهانی آمریکا ضربه میزند، هزینهها قابل توجه و فزاینده است، ائتلافات در حال سست شدن و هزینهبر شدن است و... . اما از آنسو، حضور در عراق هم برای آمریکا ضروری است، مهمتر از همه به این دلیل که منابع تکوین قدرت سیاسی جدید در عراق جدید، اصولاً منابعی ایرانی است (تفصیل این مطلب فرصتی دیگر میطلبد). به هر حال، این ضرورتهای متناقض در سیاست خاورمیانهای آمریکا نمیتواند به همین صورت باقی بماند و باید حل شود. طبیعی است دولت آمریکا که در حال از دست دادن تحمل خود است، نمیتواند خود به تنهایی این دوگانگی را حل کند. نقش انحصاری ایران در این مسئله غیرقابل کتمان است. گویی در سیاست خارجی آمریکا، اجبار و عقل معانی یکسانی یافتهاند. خواسته اساسی آمریکا آن است که با استقرار یک دولت سکولار – سنی و ترجیحاً ضد ایرانی در عراق، ضرورت مذاکره با ایران منتفی و یا بسیار کم اهمیت شود. به همین دلیل، اگر مذاکره با ایران جدیتر شود، عملاً این به منزلۀ شکست قطعی سیاست خارجی آمریکا خواهد بود. برای آمریکا صرف مذاکره به معنی شکست و برای ایران به معنی پیروزی است. حتی مذاکرات بغداد نیز شکستی برای آمریکا محسوب میشود، زیرا آمریکا به تصریح کیسینجر در حل مسائل منطقهای در سراسر جهان، عادت به مذاکره دو جانبه و مستقیم با دولت بحرانساز ندارد و به جای آن، به طور سنتی به کنفرانسهای چندجانبه و بینالمللی و با حضور غیر مستقیم خود گرایش دارد و آن را مطلوب میانگارد. ٣- اصلاحیه ذهنی مشکل ایران با آمریکا چیست، ابرقدرت بودن آن یا ابرقدرت فاسد بودن آن؟ به عنوان یک اصلاحیه ذهنی، لازم است در قضاوت درباره آمریکا جانب انصاف را رعایت کنیم. آنچه در مورد آمریکا نامشروع است، لزوماً منافع گسترده آن نیست؛ بیعدالتی یا رفتار غیرعادلانه آن در تضمین منافع خود است. انتقاد ایران و دیگر دولتها از آمریکا آن است که چرا آن کشور میخواهد بدون احترام به اصل برابری و استقلال دولتها، از منافع خود در جهان و مشخصاً در خاورمیانه حفاظت کند. برای مثال، همه ما برای تضمین سپردههایی که در بانکها داریم، هزینهای به بانکها میپردازیم. اینکه در بانکها سپرده داشته باشیم و زیاد هم داشته باشیم عادلانه است، اما اینکه به بانک، حق تضمین آن را نپردازیم، غیرعادلانه است. بنابر یک دیدگاه، ایران لزوماً با منافع آمریکا و مزایای آن در منطقه و در عراق مخالف نیست؛ بلکه با سیاستهایی مخالف است که برای تضمین این منافع در پیش گرفته شده است. به هر حال، نابرابری در جهان امری طبیعی و بنابراین غیرقابل مذمت است. هیچ فرد سرمایهداری فقط به دلیل سرمایهدار بودنش محکوم نمیشود، او به دلیل رفتارهایش محکوم میشود. نابرابری در داشتهها طبیعی است؛ آنچه غیرطبیعی و غیررایج است، برابری است. در جهان انسانی، نابرابری همواره یک واقعیت بوده اما برابری همواره یک نظریه متعلق به جهانهای ذهنی و انتزاعیات بوده است. چهار انگشت یک اندازه نیستند. نابرابری در روابط بینالملل به این معنی است که دولت قویتر، منافع بیشتر و گستردهتری در جهان دارد. این امر به خودی خود غیراخلاقی نیست. حتی ابرقدرت جهانی بودن هم به خودی خود غیراخلاقی و قابل مذمت نیست. به همین شکل، مقوله رهبری جهانی هم امری ظالمانه نیست. اجتماع بشری حتی در دوران مدرن نیز همواره اشتغال به امر رهبری داشته است. شاید هژمونیسم آمریکا میتوانست اگر حمایتهای آمریکا از دو یا سه کشور انگلیسی زبان و از اسرائیل (سالی سه میلیارد دلار فقط کمک نظامی، آن هم فقط از نوع مصوب و اعلانیاش، تازه با ادعای کمک به صلح جهانی) عنان گسیخته نمیشد بیچون و چرا باقی بماند. ابرقدرت جهانی بودن و نیز رهبر دولتهای جهان بودن طبیعتاً چیزی نیست که قابل محکومیت باشد؛ آنچه محکومیت میپذیرد عدم تعادل یا عدم اجرای عدالت با زیردست است. از اینرو، حساسیتهای آمریکا برای تضمین صدور نفت از خلیجفارس به غرب به خودی خود قابل محکومیت نیست. نگاههای معاملهگرانه و بهرهجویانه به کشورهای منطقه نیز شامل همین حکم است. این استلزام قدرت است. جاری شدن قدرت نیز مانند خود قدرت امری طبیعی است و باید پذیرفته شود. [فراموش نشود که اجرای عدالت هم فقط وظیفه ابرقدرت نیست، دولتهای منطقه هم باید به اصل عدالت پایبند باشند و ارزان و آسان فروش نباشند]. اتهام آمریکا این نیست که ابرقدرت است و قدرتمندانه عمل میکند و بنابر نیازهای زیادش، زیاد هم میخواهد. اتهام آمریکا رفتار غیرمنصفانه با دولتهای ضعیفتر و به ویژه دولتهای مسلمان است. اتهام آمریکا فساد است نه قدرت. زیرا قدرت، طبیعی است و ناگزیر جاری میشود. قدرت طبیعی است؛ و به همان گونه اعمال قدرت هم طبیعی است. امروزه در شرایطی قرار گرفتهایم که میتوانیم قضاوت کنیم که در روابط بینالملل، هزینه قدرت، عدالت (در رفتار با زیردستان) است و هزینه قدرت بیشتر، عدالت بیشتر است. ما ایرانیان نشان دادهایم که (بنا به دلایل تمدنی و مذهبی، که آقای خاتمی بخشهایی از آن را در مصاحبه ابتدای ریاست جمهوری خود با کریستین امانپور توضیح دادند) آماده شناسایی آمریکاییان هستیم. ما بنا به دلایل تمدنی، آمریکاییان را بهتر از اروپاییان سرد، افسرده و غیرمذهبی درک میکنیم. اما آمریکا اصل عدالت را که ما ایرانیان چندین هزار سال است با تقدیس آن زندگی میکنیم (که از زمان ورود اسلام و مخصوصاً با اسطوره عدالتطلبی حضرت علی(ع)، حتی التهاب بیشتری برای ما یافته است) نقض کرده است. در نظریه، این شاید مهمترین مشکل ایران با آمریکا باشد. ٤- از بحران در هویت یک دولت به سوی بحران در سیاست خارجی آن این تصور چقدر موضوعیت دارد که در پرتو مشکلات خاورمیانهای سیاست خارجی آمریکا، اغتشاشی در «منابع هویت آمریکایی» در حال ظهور است؟ و اینکه مشخصاً در باب مقوله عراق، آمریکا قبل از ایران، با خود درگیر است؟ حقیقتی که تا حدی قابل درک میباشد، آن است که به دلیل و در کنار کشاکشها با ایران، در واقع دو آمریکا با هم درگیر شدهاند: آمریکا به مثابه یک دولت ثروتمند و قدرتمند با منافعی گسترده در سراسر جهان و آمریکایی دیگر که همین است، به علاوه درگیری و اشتغال در الهام یک امپراتوری دینی؛ الهامی توأمان صهیونیستی – پروتستانی در سطحی انتزاعیتر، دو آمریکا وجود دارد: یکی آمریکای واقعی و ابرقدرت و دوم همین آمریکای واقعی به علاوه یک نظریه آرماگدونی که الهامگر آمریکایی توامان جهانی و دینی است؛ نظریهای پرشکوه و فریبنده که دولت قربانی خود را به سمت تصور مالکیت بر جهان سوق میدهد و به سوی نادیده گرفتن این حقیقت که رهبری و مدیریت بر جهان ممکن است، اما تسلط بر جهان فقط در توان خداوند است. آیا در ذهن پدران بنیانگذار جمهوری آمریکایی فقط ایده مدیریت و رهبری جهان وجود داشت؟ این موضوع مستلزم تحقیقاتی جدیتر است. علاوه بر این، همان گونه که بارها بیان شده، میزان تجانس این جهانخواهی جدید با منابع توراتی نیز شایسته بررسی است. به هر حال از نظرگاه سیاست خارجی، جذابیت و فریبندگی بزرگ نظریه سیاسی ـ مذهبی نومحافظهکاری آن است که سرابوار نشان میدهد از طریق رهبری جهان میتوان مالکیت جهان را نیز به دست آورد. این نظریه یکسره پذیرفته نشده است. از آن جمله برژینسکی ده سال است که عدم امکان این تصور را گوشزد میکند. در هر حال، دو منبع متفاوت، هم در ارزشگذاری و هم در عمل سیاست خارجی آمریکا وجود دارد. منبع اول که به واقعیت تمدنی آمریکا اشاره دارد، در قالب منافع ملی آمریکا جلوهگر میشود و الهامگر عمل مستقلانه در سیاست خارجی آمریکاست. منتقدین دولت بوش، چه در قبال ایران تعاملگرا و یا مهارگرا باشند، منبع اول یا ایده منافع ملی آمریکا را نمایندگی میکنند، اما منبع دوم یا نظرگاه مذهبی ـ بنیادگرا در سیاست خارجی آمریکا (دیدگاه تقابلگرا)، عملاً به مثابه نماینده منافع اسرائیل عمل میکند یا دستکم به نحو قدرتمندانهای چنین به نظر میرسد. حقیقت آن است که برای ایران در منطقه دوستی با یک آمریکا ممکن و با آمریکای دیگر ناممکن است. به عبارت دیگر، دوستی و مصالحه با آمریکا ممکن و با صهیونیزم ناممکن است. تفاهم با منافع ملی آمریکا در منطقه و نیز با آن دسته از سیاستمداران آمریکایی که چنین میاندیشند، سرانجام، ممکن است اما تفاهم با یک امپریالیسم خشن مسیحی ـ صهیونیستی که مشخصاً منطقه خاورمیانه را هدف گرفته ممکن نیست. در اینجا، مسأله مهم، نه نفوذ صهیونیسم بر آمریکا که حاکمیت آن بر آمریکاست. به همین دلیل است که برخی تحلیلگران میگویند آمریکا با همه قدرت، ثروت و قدرت تعیینکنندگی خود، چیزی بیشتر از وسیله و ابزار یا نیروی اقدام در خاورمیانه نیست. به دلیل همین حاکمیت و نه نفوذ است که شکست محافظهکاران جدید در سیاست آمریکا به سادگی قابل تصور نیست. اصلاً نمیتوان پذیرفت که نئوکانها علیرغم شکست احتمالی در انتخابات ریاست جمهوری دور بعد، «قدرت» را واگذار کنند. آنها اگر بدانند که شکست میخورند، بیعتکنندگان با خود را، چه از دموکراتها باشند و چه از جمهوریخواهان معتدل بر مسند ریاست جمهوری میآورند و سیاستهای خود را با امضای آنان به پیش میبرند. این دانش اساسی را از یاد نبریم که آنها، نه خیلی قاطعانه بلکه بسیار هوشمندانه، سرنخ رفتارها، روندها و ذهنیتها را در جامعه آمریکایی در دست دارند. آنها به طور ساختاری بر آمریکا تسلط دارند و فقط اداره کنندۀ آن نیستند. آنها دست پشت پرده سیاست آمریکا بودهاند که اینک خود را آشکار ساختهاند. باید پذیرفت که آنها در سیاست کنونی آمریکا ظهوری دموکراتیک نیستند؛ بلکه حقیقتی الیگارشیک هستند. آنها حضوری ذاتی و نه تصادفی (و متعلق به یک دوران خاص) دارند. با این حال، چنین استیلای قدرتمندانهای در صورت ادامه وضعیت فعلی یعنی با تلفات فزاینده نیروهای آمریکایی رو به زوال میرود. کشته شدن سرباز آمریکایی میتواند مسئله مهمی باشد. درماندگی و استیصال، ضعف اعتبار و کاهش قوه ابتکار میآفریند و افقهای آتی را برای یک ابرقدرت که دیگر چندان جوان هم نیست، تیره میسازد. بدین ترتیب، دوباره به بحث اول بازمیگردیم: آیا مقاومت و تاب دولت آمریکا در معادلات منطقهای کنونی بیشتر است یا تاب دولت ایران؟ تازهنفس بودن مسئله مهمی است. هرچه باشد، ادامه وضعیت فعلی، برای آمریکا آزاردهندهتر از ایران است، حتی اگر اقداماتی چون تحریمهای بینالمللی ابعاد کمابیش رسمی به خود بگیرند. اما آیا میتوان به سادگی تصور کرد که کاهش قدرت مقاومت آمریکا تا آن اندازه ادامه مییابد که مرحله تسلیم آن فرا برسد؟ ظاهراً چنین نیست: بسیاری میاندیشند قبل از تحقق ظرفیتها در روابط ایران و آمریکا (یعنی مرحله تحقق صلح)، از سر گذارندن مرحلهای غیرصلحآمیز و داغ ناگزیر است. از این دیدگاه، درس تاریخ آن گونه که کلاوزویتس میآموزد، آن است که معمولاً صلحی ماندگار مرهون جنگی قاطع (ولو کوتاهمدت و محدود) میباشد. صلح اثرگذار، مولود جنگی اثرگذار است. بدین ترتیب آیا میتوان اندیشید که خنکای مصالحه، پس از تنشی داغ میسر است؟ پاسخ منفی است. چگونه؟ ٥- نظریۀ اقدام مستأصلانه شاید تصور شود گونهای اقدام نظامی، مرحلهای ماقبل صلح در روابط ایران و آمریکا باشد. در آخرین لحظات مسابقه مقاومت، یکی از دوطرف خسته مبارزه که پایان برابر مبارزه را نمیتواند بپذیرد، با جمعآوری تمام نیرو و توان باقیماندهاش میکوشد دست به حرکتی قطعی و قدرتمندانه بزند و با به کارگیری آخرین حربهاش، نتیجه را به سود خود رقم زند. این حریف، آمریکاست و آن آخرین حرکت قدرتمندانه که در آخرین مراحل انجام میشود، نه حرکتی آغازین بلکه حرکتی پایانی است. طبق نظر طرفداران این تصور، بعد از آخرین اقدام قاطع و به کارگیری آخرین حربه، اگر از این اقدام نتیجهای برای آمریکا حاصل نشود، آن گاه مذاکره برابر شروع میشود و اگر حاصل شود (یعنی اگر به عقبنشینی ضمنی ایران منجر شود)، آن گاه مذاکره نابرابر شروع یا زمینهسازی خواهد شد. باز هم بنابراین تصور لاجرم باید به این نتیجه برسیم که سیاست خارجی ایران باید در انتظار اقدام «قدرتمندانه مستأصلانه» باشد. طرفداران این رأی معتقدند که ایران باید از لحاظ روحی و مادی برای مواجهه با آن آمادگی حاصل کند. چه اینکه اگر مصالحه برابر با تنها ابرقدرت جهان، هدف بزرگ دیپلماسی ایران باشد، پس باید خوان آخر را نیز با شجاعت و هوشیاری پشت سر نهد. براساس این نظریه چنین به نظر میرسد که در برابر اقدام قدرتمندانه مستأصلانه باید بیشتر واکنشی مبتنی بر اعتماد به نفس و نه واکنشی مبتنی بر دغدغه و نگرانی امنیت نشان داد؛ مشروط بر آنکه اقدام آمریکا کاملاً علیه تمامیت کشور و دولت ایران نباشد. اما اگر اقدام سختافزارانه آمریکا برهم زننده امنیت ملی ایران باشد، آنگاه «شجاعت اقدام متقابل» ناگزیر خواهد بود. اما هر دو صورت یک نتیجه دارد: مجبور کردن تنها ابرقدرت جهان به مصالحه برابر، بزرگترین و شاید بیسابقهترین پیروزی و دستاورد برای سیاست خارجی ایران، در سراسر تاریخ ایران خواهد بود. با وجود این، دیدگاه اقدام قدرتمندانه مستأصلانه به عنوان مرحلهای ماقبل آخر به سوی صلح، دیدگاه درستی نیست. اقدام قدرتمندانه مستأصلانه محدود، احتمالی است که دائم ضعیفتر میشود و اینک حتی میتوان به منتفی شدن آن اندیشید. برای آمریکا در برابر ایران، مسئله توان اقدام نظامی مطرح نیست، بلکه شجاعت اقدام مطرح است. واکنشهای نظامی ایران، آن گونه که بارها گفته شده، هم شدید و هم وسیع (در سطح منطقه و جهان) است. مسئله قانع کردن کنگره و افکار عمومی آمریکا برای اقدام نظامی، مسئله مهمی نیست – چه اینکه این کار برخلاف تصور، به سهولت ممکن است، هر چند اندکی زمان ببرد – مسأله مهم ترس از شکست در اقدام نظامی است؛ ترس از اینکه اقدام نظامی ناکامیهای بیشتری به همراه بیاورد، از اینکه از حق انتخابهای سیاست خارجی آمریکا بکاهد و از اینکه به ائتلافهای بینالمللی موجود که به سختی ایجاد شده ضربه وارد کند... آمریکا از حقارت و نه از صعوبت کار میهراسد. آیا شرایط موجود عراق، لبنان و افغانستان هراس آمریکا را از اقدام نظامی افزایش نمیدهد؟ اگر چنین باشد، میزان شجاعت برای اقدام قاطع نظامی، حتی محدود و کم شدت، هرزمان کم و کمتر خواهد شد. با توجه به این مرحله، باید منتظر ماند و دید که رقص قدرتمندانه سوسک درشت در تار شرایط پیچیده منطقهای، تا کی تداوم مییابد و در چه زمانی او را به سوی عقلانیت مصالحه (عقبنشینی)، سوق میدهد. به هر حال، باید توجه داشت که عنکبوت دامگذار سرزمین، تاریخ و سیاست عراق و نه ایران است. ایران نه منتظر مرگ دام، بلکه منتظر تسلیم یا عقلانیت اوست. این هر دو یک معنا دارند. پایان رقص خصمانه، آغاز مشی دوستانه است. ٦- سرانجام آیا ایران با آمریکا درگیر است یا اسرائیل؟ پیشتر طی یک انتزاع، از دو آمریکا سخن به میان آمد؛ آمریکا به مثابه یک ابرقدرت جهانی با ثروت و نفوذی گسترده در سراسر زمین و آمریکای دیگری، اسیر یک الهام بنیادگرایانه صهیونیستی پروتستانی. نخبگان نئوکانی که هوشمندانه دو آمریکا را در هم ضرب کرده و به نحوی یک کاسه آن را به نفع اسرائیل و علیه ایران بسیج کردهاند، نه تماماً آمریکاییاند و نه کاملاً اسرائیلی. در اساس، ایران نه با دولت آمریکا و نه با دولت اسرائیل بلکه احتمالاً با یک الیگارشی خودآگاه و فرامرز و حساس صهیونیستی مواجه است. در مقام یک فرضیه، حمایتهای آمریکا از اسرائیل در یک الیگارشی صهیونیستی گسترده، خودآگاه، حساس، برنامهریز و هوشمند ریشه دارد که به لحاظ سیاسی، واقعیتی سیال یعنی بدون ساختار قانونی و مصوب است. این الیگارشی مخصوصاً در آمریکا به نحوی روان و بدون اصطکاک، در متن یک اراده ناهشیار جمعی (آمریکانیزم) زندگی و عمل میکند. به عبارتی کلیتر، ریشه حمایتهای آمریکا از دولت صهیونیستی در همسویی یک اراده هشیارانه الیگارشیک با یک اراده تاریخی (یعنی تدریجاً شکل گرفته) دموکراتیک نهفته است. رابطه صهیونیزم و آمریکانیزم به نحو غریبی، با وجود فراوانی ادبیات مربوطه، همچنان حوزهای مستور و نامکشوف است و نویسندگان اغلب میکوشند از طریق تأکید بر لابیهای قدرتمند یهودی در اتخاذ خطمشیهای حکومتی در آمریکا این رابطه را توضیح دهند. اما واقعیتهای ساختاری میتواند تا حدی متفاوت از ساختارهای واقعی باشد. ساختارهای واقعی، مبادی حقوقی و شکلی دارند و به وضوح در کتابهای درسی و سمینارها توضیح داده میشوند. اما واقعیتهای ساختاری یعنی ساختهای نهادینهای که به مرور و برحسب تجربه شکل گرفته و در گذر زمان رفتارهای یکسان از خود بروز میدهند، حوزهای قابل تعمق میباشند. منتقدین سیاستهای آمریکا به ویژه بر دومی تأکید دارند؛ سازوکارهای صهیونیستی در سیاستگذاریهای آمریکا در این حوزه جاری میشود؛ حوزهای بکر که احتمالاً متعلق به الیگارشی صهیونیستی است. از اینرو، در روابط آمریکا و اسرائیل، هیچ یک از دو دولت نقش متغیر مستقل یا طرف اصلی را ایفا نمیکنند. در سیاستهای کنونی خاورمیانهای، آمریکا بیشتر سوژه یا موضوع و اسرائیل نیز صرفاً مظهر یا نمود است؛ اسرائیل نمود یک اراده فکری – سیاسی قدرتمند است که احتمالاً به دلیل معنایی که برای دولت اسرائیل قایل است یا تفسیری که از آن دارد، از این دولت سخت حمایت میکند: آمریکا پشتوانه و منبع حمایت و اسرائیل هدف حمایت است. در این میان، «عامل» حمایت از اسرائیل، نه لزوماً مقامات اسرائیلی و نه دولت آمریکا، بلکه نخبگان صهیونیستی میباشند که ظاهراً پراکنده اما عمیقاً خودآگاه هستند. الیگارشی صهیونیستی فارع از مرزهای سیاسی، بین اروپای غربی و آمریکا یا بین دو سوی آتلانتیک مدام در آمد و شد استراتژیک است. با وجود ابهام فراوان، فقط با توسل به چنین نظریهای است که میتوانیم به این سؤال پاسخ دهیم که به راستی این چه نیروی گستردهای است که سه قدرت اصلی اروپای غربی یعنی فرانسه، انگلستان و آلمان را با وجود همه تفاوتهای ژرفی که با هم دارند (و این تفاوتها اساساً تاریخ مدرن اروپا را شکل داده است!) بر سر مسائلی ظاهراً غیر جهانی (پرونده هستهای ایران، یک کشور جهان سومی) به سهولت به وحدت میکشاند به نحوی که رهبران آن حتی سفرهای مشترک انجام میدهند و بیانیههای واحد صادر میکنند؟ پرسش مهمتر اینکه، چطور این سه قدرت بسیار متفاوت اروپایی با قدرت بسیار متفاوتتر آمریکا برای اقدام علیه ایران همسو میشوند؟ در اینجا بحث بر سر تفاهم فکری و یا فرهنگی میان این کشورها نیست چرا که تصور ریشهها و دلایل آن آسان است؛ بحث بر سر آن است که هماهنگی بیسابقه و قدرتمندانه در رفتارهای دیپلماتیک و در سیاستهای عملی این قدرتهای عمیقاً متفاوت چگونه به سهولت انجام میشود؟ بدین نحو است که میتوان اندیشید آمریکا را نباید کارگزاری اساسی در معادلات متغیر خاورمیانه در نظر آورد. سیاستهای جدی یا اصیل آمریکا در خاورمیانه، به تفکیک از رفتارها و مواضع موقت آن، مطلقاً اسرائیلمدار است. سیاست خارجی آمریکا ملاحظات منطقهای اسرائیل را توجیه، تا حدی هدایت، محافظت و تقویت میکند و مهمتر از همه، مشروعیت میبخشد. تاکنون چنین بوده که بخش عمده تحولات در خاورمیانه از اراده اسرائیل آغاز و به اراده آمریکا ختم میشود. اما نخبگان سیاسی اسرائیل چندان عامل یا نیروی این حرکت نیستند، بلکه کانون یا مبتدای این حرکت هستند. بانیان حمایتهای آمریکا از اسرائیل، نه لزوماً در خاک اسرائیل مستقرند و نه تماماً با تابعیت دولتهای آمریکایی و اروپایی مشخص میشوند. پس، نهاییترین آرمان یا بزرگترین ایدهآل برای سیاست خاورمیانه آن است که این حرکت دورانی از منافع اسرائیل به اقدامات منطقهای آمریکا و سپس از اقدامات و سیاست خارجی آمریکا به سوی منافع و ملاحظات اسرائیل قطع گردد یا ضعیف شود. این چگونه ممکن است؟ ابتدا به درکی از ریشه تعارض برسیم. ٧- نبرد میان سنتهای اسحاقی (ع) و اسماعیلی (ع) نهایتاً ریشه آشتیناپذیری جمهوری اسلامی و صهیونیزم در کجا قرار دارد؟ قدرت بیچون و چرای صهیونیستها در آمریکا، سبب آن شده است که بسیاری از تحلیلگران، ریشه روابط خصمانه ایران - آمریکا را در خصومت ایران ـ اسرائیل جستجو کنند، به نحوی که اگر دومی نباشد، اولی منطقی برای تداوم نخواهد داشت و خصومتهای مداوم در روابط ایران و آمریکا یکسره بیمعنا خواهد شد. روابط خصمانه ایران و آمریکا اگر عامل اسرائیل در نظر گرفته نشود واقعاً بیمعناست. رابطه ایران و اسرائیل، رابطه رابطههاست. در مقام نظریه و به نحوی نشانهشناسانه، تعارض ایران و اسرائیل، تعارض دو گروه از سنتمداران دولت ساز است. نه آنان که در جناح اسرائیلیهای سکولار قرار دارند و نه مقامات رسمی که در داخل حکومت و مصادر سیاسی نظام جمهوری اسلامی عمل میکنند، هیچ یک در میانه دعوا و هسته خبر قرار ندارند. آنها تعیینکننده نیستند، بلکه کارگزارند. آنها سیاستها را بیان میکنند اما آن را نمیآفرینند. رهبران اصلی در هر دو دولت، هر یک نماینده دو سنت دینی بزرگ هستند (یهودی ـ شیعی) که اکنون سرزندگی سیاسی یافتهاند؛ هر چند یکی زودتر و دیگری حدود 50 سال دیرتر. تعارض اسرائیل و ایران در نهایت و نیز در ماهیت خود یک تعارض مذهبی در تفسیر جهان و در تفسیر حقانیت میراث حضرت ابراهیم است. هریک از طرفین، مدعی میراثبری از تمامیت حقانیت انبیای ابراهیمی هستند؛ نبردی بین فرزندان اسحق (ع) و اسماعیل (ع) که یکی از موضع دولت در ایران عمل میکند و دیگری بر دولت آمریکا سیطره یافته است. نبرد آنها بر سر مشروعیت و حقانیت حضور گستردهشان در جهان است؛ یکی از حضور جهانی موجودش دفاع میکند و دیگری مدعی حقانیت یک حضور جدید در جهان است. انقلاب اسلامی اولاً از نفوذ همه جانبه و وسیع صهیونیزم بر جهانیان سخن میگوید و ثانیاً حقانیت اخلاقی این نفوذ گسترده را به پرسش گرفته است. این، ریشه اختلافات دولت جمهوری اسلامی با آمریکا (و در واقع امام خمینی با صهیونیزم جهانی) است. این نبرد، مستقل از زمینههای اجتماعی، اقتصادی و حتی سیاسی است و فقط آنها را به سربازی خود میگیرد تا متبلور شود. نبرد ایران انقلاب اسلامی و صهیونیسم نبردی وجودی است، اما مشکل دولت جمهوری اسلامی و آمریکا، مشکلی حدودی است. معضل حدودی اخیر به سهولت حلشدنی است، اگر تکلیف تعارض وجودی اول معلوم بشود. تکلیف تعارض اول (انقلاب اسلامی و صهیونیزم) چگونه معلوم میشود؟ چنان که گفته شد آمریکا براساس دو منطق مجزا در خاورمیانه عمل میکند: عمل بر مدار منافع ملی که فعلا مسکوت است و فقط منتقدین ناسیونالیست بوش آن را نمایندگی میکنند و عمل بر مدار گرایش دینی ـ صهیونیستی که خود را عین منافع گسترده دولت آمریکا جا زده است. این دو منطق گرچه از یک موضع یعنی سیاست خارجی آمریکا متبلور میشوند و عمل میکنند، اما در واقع یکی نیستند. هرچه بحران عراق بیشتر به درازا بکشد و وخیمتر شود و به طور کلیتر، هرچه بیشتر آمریکا درگیر منافع و امنیت صهیونیسم در منطقه شود، تمایز و گسست بالقوه میان این دو منطق بیشتر میشود. زیرا مخالفان و منتقدین دولت بوش که از موضع منافع مستقل آمریکا سخن میگویند، با واکنشها و انتقادات خود، هرچه بیشتر از مشروعیت منطق مسیحی ـ صهیونیستی دولت کنونی آمریکا میکاهند، آن را آشکارتر خواهند کرد و به افشای بیشتر دوگانگی میپردازند. از نظر منتقدین دولت بوش، نئوکانها توهینی به منافع ملی آمریکا و محوریت منافع ملی در سیاست خارجی آمریکا هستند. در پرتو مقاومت ایران، ظهور بحران سخت در روابط آمریکایی ـ اسرائیلی امری غیرمنطقی نیست، هر چند بعید به نظر برسد. اما چنین بحرانی حتی دور از ذهن هم نیست. در پرتو عقبنشینی نظامی آمریکا، گسست بزرگ یا دستکم بحران بزرگ در روابط آمریکا ـ اسرائیل یا بین جناحهای اسرائیلی و غیر اسرائیلی سیاست آمریکا به سهولت قابل تصور است. به قول تدا اسکاچ پل: شکست، همواره مادر اختلافات در داخل دولتها بوده است. آمریکایی که از اسرائیل استقلال پیدا کند هر چه زمان بگذرد قابل تصورتر میشود. هماکنون در منطقه، آمریکا به نحوی فزاینده محتاج ایران است و فقط اسرائیل است که مانع اجرایی شدن این احتیاج روزافزون میشود. مطمئناً، خروج نظامی آمریکا از عراق نقطه عطفی در استقلال دست کم نسبی آمریکا از اسرائیل خواهد بود. هرچه کشاکشهای آمریکا با ایران و با خودش در عراق افزایش یابد احتمال گسست در بدنه ظاهراً واحد سیاست خارجی آمریکا بیشتر میشود. البته، هماکنون از ابعاد عینی این گسست در آینده احتمالی، هیچ تصور روشنی نمیتوان داشت، اما با این حال نمیتوان افزایش این احتمال را نادیده گرفت. احتمالاً شکست نئوکانها در عراق و ظهور علایم ناامیدی از حل مطلوب مسئله عراق، افق جدی شدن مذاکرات مستقیم میان ایران و آمریکا را آشکارتر میکند. در اینجا مذاکره، به معنای مصالحه بین دو کشور است و مصالحه، پایان نئوکانها در عراق میباشد. بعد از این مرحله، تحرکپذیری و انعطاف «فوقالعاده» دیپلماسی ایرانی میتواند زمان یک مصالحه عادلانه را نزدیکتر کند. به عبارت دیگر در این زمان میتوان از ادب یا اخلاق پیروزی سخن گفت: شناسایی برخی ارزشهای آمریکایی، پذیرش منافعی برای آمریکا در منطقه، شناسایی میزانی مشروعیت برای نفوذ جهانی آمریکا و... ، علائمی طنزآلود از پیروزی نسبی دیپلماسی ایران در برابر آمریکا میتواند باشد. تکلیف تعارض اول، یعنی تعارض دینی یا تاریخی ـ دینی بین انقلاب اسلامی و صهیونیسم به این نحو با افشای ماهیت غیرآمریکایی و غیرمرتبط با منافع ملی جناح نئوکانها روشن میشود؛ یعنی گسست بالقوه، بالفعل میشود و به نحوی فزاینده موضوع آگاهی آمریکاییان معمولی قرار میگیرد. روندهای جدایی آمریکا و اسرائیل میتواند پایان و نتیجه تعارض ایران و آمریکا باشد. از سوی دیگر پایان فرضی تعارض و مصالحه میان دولتهای ایران و آمریکا، همزمان با بروز مسائل اساسی در روابط اسرائیل و آمریکای ناسیونالیست (منافع ملیمحور) خواهد بود و یا عاملی برای آن خواهد شد. مقاومت ایران هرچه بیشتر تداوم بیابد آن گسست بزرگ و دورانساز نزدیکتر خواهد شد. زمانی که نشانگان گسست آشکار شد، ایران باید همچون دیگر دوستان خود در منطقه، آمادگی و بلکه شوق خود را برای نزدیکی به آمریکا نشان دهد. تا آن زمان، ضروری است گفتمان سیاست خارجی ایران بر یک محور دوگانه استوار باشد: به پرسش گرفتن ماهیت غیراخلاقی و سفاک دولت اسرائیل و نفوذ جهانی نامشروع صهیونیزم از یک سو، و آمادگی برای ستایش جنبههای پسندیده زندگی آمریکایی از سوی دیگر، در آن شرایط، این محور گفتمانی مذمت و ستایش، باید مورد تأکید بیشتری قرار گیرد. این، همان مدیریت دشمنی تا مرحله نیل به پایان دشمنی است. انتظار گسست بین دو آمریکا، آمریکای ابرقدرت جهانی و آمریکای صهیونیست، که همانا گسست بین آمریکا و اسرائیل است در شرایط کنونی، انتظاری معقول و قابل استدلال است، اما سناریوسازی برای نحوه تحقق آن، فعلاً اقدامی ذهنی و حتی هنری و بنابراین کمارزش خواهد بود. شرایط کنونی در سیاست خارجی ایران حکایت از یک ایرانِ تاریخی دارد که خسته از تحقیرها و مصمم به تحقق ظرفیتها، در تمامیت خود سر برآورده و هشیار شده است و گویی این بار نمیخواهد به سهولت به خلسه رود. از آن سو، داستان آمریکا، داستان قدرتی است که به فساد گراییده است و اینک با منابع درونی سیاست خود درگیر است. در اساس، آمریکا نه به ما بلکه به خود اشتغال دارد. تمام سیاست خارجی ایران جدید، چیزی بیشتر از یک پرسش، «آخر، چرا؟» نیست. این پرسش ناظر بر فساد در قدرت آمریکاست، نه قدرت آمریکا. پس، اکنون، زمان دوستی و در واقع مدیریت دشمنی، برای مقابله با ابرقدرتی است که به فساد و زیادگی گراییده و گرفتار خود شده است. به عنوان یک نتیجه بزرگ، شرایط کنونی در مناسبات ایران و آمریکا نشان میدهد که ترجیح بزرگ سیاست خارجی امام خمینی، یعنی اهتزاز عَلَم مبارزه با آمریکا، از نظر تاریخی، اقدامی نابهنگام نبوده بلکه به جا و به هنگام بوده است. امام(ره) ثابت کرد که آمریکا نه ابرقدرت، بلکه ابرقدرتی به فساد گراییده است. ٨- کدام درستتر ؟ یک خط رایج و نیز قدرتمند در گفتار سیاست خارجی آمریکا در برابر ایران آن است که ناهمخوانی ایران با هدایتگریهای جهانیِ آمریکا را، به تکاپوهای دولت ایران برای گسترش فضاهای حیاتیاش ارجاع دهد و جهانیان را متقاعد کند که ایران، همچون یک آلمان آسیایی، برای خود چیزی فراتر از گسترش حوزههای نفوذ و فضاهای تنفس نمیخواهد. این به معنای تلقی ایران همچون یک امپریالیزم جدید است. این، یعنی آنکه سیاست خارجی ایران درصدد باز تعریف مرزهای جهانی به نفع خود و به ضرر دیگران میباشد. آیا این تصویر از سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران درست است؟ آیا تحلیلگران ایرانی باید این نظریه آمریکایی از سیاست خارجی ایران (ایران به مثابه مبارزی فقط برای خود و بنابراین فقط علیه دیگران) را بپذیرند؟ مهم نیست که این نظریه نادرست است. مهم آن است که بسیار مخرب است. فقط کافی است این تصویر در ذهن جهانیان شکل بگیرد، تا سپس هر نوع اقدام بازدارنده و مخرب علیه ایران در افکار عمومی جهانیان تسهیل شود. زیرا بنابر سنت و تاریخ، جامعه جهانی با کوشش جهت بازتعریف مرزهای جهانی، از سوی هر دولتی که باشد، مخالفت میکند و این مخالفت فقط از طرف ابرقدرت زمانه نیست. برای آنکه تحلیلگران ایرانی به دام این تصویر توطئهگرانه از سیاست خارجی کشور خود نیفتند، ابتدا باید بپذیرند که مجادلهگرایی سیاست خارجی ایران اصلاً از جنس مخالف خوانیهای آلمان و ژاپن در طی سالهای منتهی به جنگ دوم جهانی نیست. امپریالیزم ایرانی یا امپریالیزم انقلاب اسلامی اگر هم معنا یا وجود داشته باشد، امپریالیزمی اخلاقی است و همین، ماهیت انقلابیگری سیاست خارجی ایران را توضیح میدهد. ریشه یا ماهیت این انقلابیگری نه در حقارتهای تاریخ معاصر یا انفعالات ایدئولوژیک یا الهامات ژئوپولیتیک، بلکه در عملی خلاقه، یعنی در منادیگری خود به خودی یا ناخودآگاه ملتها به آغاز«های» معنوی و دینی جداگانه در سیاست داخلی و سپس خارجی خودشان، قرار دارد. به هر حال، پذیرفتن اینکه نفیگرایی جهانی سیاست خارجی ایران که سیاست خارجی آمریکا در پی القای آن است، مبارزهطلبی برای گسترش منافع ملی است، با وجود آنکه ممکن است غرور و حس خوشایند ملیگرایانهای در ما بینگیزد، اما بذرهای تحقیر جدیدی را برای آینده سیاست خارجی ایران میافکند. در برابر نادرستی نظریه آمریکایی سیاست خارجی ایران، ایران نباید پرچم عدالت میان ملتها و نیز احترام به عقل سلیم (در مواجهه با تعهدات جا افتاده یا جا انداخته شده در روابط بینالملل) را بر زمین بگذارد. سنت سیاست خارجی امام خمینی حاصل آمیزهای از عقل سلیم (شعور عامه) و عدالتطلبی جسورانه است و نباید یکی قربانی دیگری شود.
|