خروج قدرتمندانه سریع نگاهی به وضعیت کنونی حضور آمریکا در افغانستان

Print E-mail
سیدجواد طاهایی
21 بهمن 1389

چکیده

راه حل مشکل افغانستان شروعی اقتصادی- اجتماعی، تداومی سیاسی و نهایتی امنیتی دارد. اما دولت اوباما مسیری کاملاً عکس را می‌پوید. نتایج مخرب این روند برای دولت اوباما، نهایتاً سیاست «خروج سریع قدرتمندانه» را پدید آورده است. اما این سیاست چه نتایجی برای ایران دارد؟ به شرط تاکید بر ظرفیت‌های خرد و فرهنگ ایرانی، مقاله حاضر دیدگاهی خوشبینانه به این سیاست آمریکا از منظر منافع درازمدت ایران دارد.

مقدمه

پس از نزدیک به 10 سال حضور نظامی – سیاسی آمریکا در افغانستان، راهبرد این کشور همواره «پیروزی نظامی» بوده است. این رهیافت حتی در آخرین سفر اوباما به افغانستان نیز تصریح و تکرار شده است. او در ماه دسامبر 2010، در سفری 4 ساعته و پیش‌بینی نشده به استان بگرام در افغانستان، به سربازان آمریکایی اطمینان داد که در جنگ افغانستان پیروز خواهند شد. اوباما باز هم لفاظی (رتوریک) سیاست خارجی آمریکا  در خصوص افغانستان را تکرار کرد و گفت که نخواهد گذاشت این کشور به حریم تروریست‌ها تبدیل شود و آنها از افغانستان به آمریکا حمله کنند. در واقع رمز حضور آمریکا در افغانستان، ادعای احتمال حمله القاعده از افغانستان به آمریکاست. با توجه به گفتۀ اوباما در آخرین سفر خود به افغانستان که «ما می‌خواهیم پیشرفت طالبان را در هم شکنیم»، پرسش این است که با توجه به شرایط کنونی و با توجه به اراده آمریکا برای تقویت حضور نظامی خود، آیا در سال 2014، بخش عمده نظامیان آمریکا پیروزمندانه از افغانستان بیرون می‌روند یا منفعلانه؟ این مقاله می‌خواهد تردیدهای پترائوس، فرمانده آمریکایی در افغانستان را در دادن یک پاسخ خوش‌بینانه به این پرسش، مدلل کند.

اوباما در سفر اخیر خود گرچه به سربازان آمریکایی اطمینان پیروزی داد، ولی بلافاصله تصریح کرد که باید در آینده نزدیک منتظر روزهای سختی باشند. سخن اخیر اوباما یادآور سخن ژنرال مک کریستال، فرمانده سابق نیروهای آمریکایی در افغانستان است که به نقل از رویترز در آذر ماه پارسال (دسامبر 2009)، گفته بود وی سال آینده (2010) را بسیار حیاتی و سرنوشت‌ساز می‌داند. او در توضیح بیشتر مطلب خود اضافه کرده بود: «آمریکا طی یک سال جهش‌های تهاجمی جنبش طالبان را به صفر خواهد رسانید و... به فعالیت‌های خود [که حداکثر تا سال 2011 به طول می‌انجامد] پایان خواهد داد». تقریباً روشن است که این هدف بزرگ، تا آخر سال 2010 محقق نمی‌شود و به همین دلیل و به منظور افزایش آمادگی‌ها و ظرفیت‌های موجود، در اجلاس لیسبون، پایان سال 2014 تصویب شد.

سال 2014 زمانی تصویب شد که پیش از آن مک کریستال، فرمانده نیروهای آمریکایی در افغانستان، از امیدهایش تخلیه شده بود و طی مصاحبه‌ای، ناامیدی‌اش از اینکه مشاوران ویژه اوباما در دفتر ریاست جمهوری، جوبایدن، معاون ریاست جمهوری و کارل ایکنبری، سفیر آمریکا در کابل بتوانند حقایق مسائل جنگ را درک کنند، بیان کرده و پس از آن بر کنار شده بود. اما روشن است که راهیابی یا رهیافت مک کریستال در مورد عمل قدرتمندانه‌تر در مورد مسئلۀ افغانستان، در تصمیم‌گیری خارجی دولت اوباما بی‌تأثیر نبوده است. زیرا پس از هشدارهای مک کریستال، اوباما با تیم امنیت ملی و مشاوران ارشد خود 8 بار تشکیل جلسه داد. در کنار ناامیدی برخی نظامیان ارشد آمریکایی، به طور کلی احساس می‌شود رسانه‌های غربی نیز به اندازه کافی، اهداف دولت‌های خود را از حضور نظامی در افغانستان مورد حمایت قرار نمی‌دهند؛ حتی شاید بتوان گفت که سکوتی نسبی در توجیه اهداف این دولت‌ها از سوی رسانه‌های غربی قابل درک است. خود اوباما نیز به برکت مخالفت با سیاست‌های سلطه‌جویانۀ بوش و ادعای اتخاذ راهبردهای جدید در قبال پاکستان و افغانستان، آرای مردم ناراضی آمریکا را به خود جلب کرد. او مجبور به اتخاذ رهیافت‌های مشخصی برای پایان دادن به بحران حضور نظامی فرساینده در افغانستان است.

برمبنای زمینه‌ها و متغیرهایی از این دست، احتمالاً معنای سفر ماه دسامبر 2010 اوباما به افغانستان این است که آمریکا می‌خواهد برای یک خروج عزتمندانه از افغانستان، سیاست اعمال قدرت و سرکوب طالبان را طی 3 سال آینده به اوج خود برساند؛ طالبانی که هم‌اکنون بزرگ‌ترین بخش‌ها در استان‌های شرقی و جنوبی هم‌مرز با پاکستان را مستقیم یا غیرمستقیم در کنترل خود دارد و سرکوب آنها چنان که خواهیم گفت، حالتی سهل و ممتنع دارد. اما مشکل این جاست که افزایش نیرو (2010) و اعمال قدرت نظامی آمریکا در افغانستان (2011)، عمدتاً به کار جبران کاهش نیروی نظامی دیگر اعضای ناتو می‌آید و در واقع فقط می‌تواند خلاء حضور یا کاهش حضور آنها را جبران کند. تعهد این دولت‌ها به تداوم حضور نیروهای خود تا پایان سال 2014 نیز اهمیت عملی چندانی ندارد؛ زیرا غیرممکن نیست که آنها بتوانند به‌صورت کمی و کیفی، میزان حضور و کارآیی نیروهای خود را دستکاری کنند؛ کاری که آمریکایی‌ها، نیروهای انگلیسی را بدان متهم کردند. بریتانیا، آلمان و فرانسه بیشترین نیروهای نظامی را از میان کشورهای اروپایی، در افغانستان دارا هستند که به ترتیب 9 هزار، 4 هزار و 3 هزار و دویست نفر را شامل می‌شود.

در هر حال شرایط موجود آمریکا را به صرافت اقدام قاطع نظامی برای زمینه‌سازی یک خروج قدرتمندانه از افغانستان سوق داده است. بر این اساس، سفر یاد شدة اوباما به افغانستان، هرچند در ادامۀ سنت سفر رؤسای جمهور آمریکا به مناطق جنگی، قبل از هر سال نو میلادی صورت گرفته است، اهمیتی فوق‌العاده می‌یابد. موضوع این سفر احتمالاً ارتش و نظامیان آمریکایی بود و نه دولت افغانستان و شخص کرزی که اوباما فقط 15 دقیقه با وی گفت‌وگوی تلفنی کرد.

خبرها نیز از تشدید عملیات نظامی آمریکا در افغانستان حکایت می‌کنند. آمریکا برای اولین بار پس از 9 سال و اندی اشغال افغانستان، درصدد است از تانک‌های 68 تنی مدل M1 آبرامز در جنوب غرب افغانستان، به منظور هدف قرار دادن مواضع طالبان از فواصل دور استفاده نماید. دلیل استفاده از این تانک‌ها همچنین اجتناب از خطر بمب‌های جاده‌ای است که تاکنون سربازان آمریکایی زیادی را کشته است. روزنامه واشنگتن پست علاوه بر خبر قبلی، از راهبرد جدید آمریکا برای گسترش حملات هوایی در خاک پاکستان خبر داد. بر اساس راهبرد جدید، هواپیماهای بدون سرنشین آمریکایی برای هدف قرار دادن مواضع احتمالی طالبان، وارد خاک این کشور می‌شوند. شهر کویته پاکستان از جمله مناطقی است که احتمال می‌رود در دستور کار ارتش آمریکا قرار گیرد. در همین حال برنامه‌های جدیدی برای عملیات هواپیماهای بدون سرنشین آمریکایی طراحی شده است و گفته  می‌شود که شمار حملات هوایی به مناطق قبیله‌ای در شمال غرب پاکستان، افزایش می‌یابد. اغلب نظامیان، از روی عادت، به نتایج اعمال خشونت و قدرت خوشبین‌اند. فرماندهان نظامی ایساف و از جمله ژنرال ریچارد میلز، فرمانده نیروهای انگلیسی در افغانستان نیز پیاپی از در هم شکسته شدن مقاومت طالبان و گسترش نفوذ نیروهای ناتو در مناطق بیشتری از خاک افغانستان سخن می‌گوید. میلز حتی می‌گوید که ما از عملیات نظامی، تا بهار سال 2011 بی‌نیاز خواهیم شد. اما میلز و دیگر مقامات بلندپایۀ نظامی ناتو، توجهی به این سخن نویسنده گزارش افغانستان در آخر کار نداشته‌اند که نیروهای ائتلاف هر میزان نقاط بیشتری را تحت کنترل خود در آورند، به همان میزان به نیروی بیشتری برای کنترل مناطق مورد تصرف نیاز پیدا می‌کنند. با سطح فعلی نیروها فقط می‌توان طالبان را کنترل کرد و بازدارندگی نمود. این در حالی است که از آن سو حمایت‌های مردمی از دولت‌های اعزام کننده نیرو در حال کاهش است و خود  دولت‌ها نیز در پی کاهش نیروهای خود هستند. حتی فرانسه یک بار از احتمال خروج نیروهایش پس از پایان سال 2011 سخن گفت و شبیه این عبارت را نخست وزیر انگلیس نیز تکرار کرد. از یاد نبریم که با توجه به اینکه میزان انقیاد کرزی نسبت به آمریکا، ربط مستقیم به پیروزی‌های نظامی این کشور بر طالبان و امنیت‌سازی در افغانستان دارد، خروج نظامی بدون پیروزی کامل، تا حدود زیادی به معنای افزایش استقلال سیاسی کرزی و دولت افغانستان در برابر اراده سیاسی آمریکا و تمایل نسبی این کشور به سوی دولت‌هایی غیر از واشنگتن خواهد بود. خروج بی‌موقع از افغانستان از یک سو به ضرر آمریکاست اما از سوی دیگر، خروج نیروها از افغانستان، مقدم‌ترین معنایی که دارد آن است که گذر زمان به نفع ناتو و آمریکا نیست و همچنین این نتیجه‌گیری قطعی که از نظر آمریکا وضعیت معلق‌گونه فعلی حتماً باید متوقف شود؛ زیرا هر چه از حال به آینده رویم، خروج نظامی آبرومندانه مشکل‌تر می‌شود. سخن اساسی کرزی این است که هر چه زمان بگذرد، بیشتر ممکن است طالبان در چشم مردم افغان، از یک نیروی صرفاً عقیدتی سخت آئین، به یک نیروی آزادی‌بخش ملی بدل شود. البته منابع غربی درست می‌گویند که مردم افغان طالبان را دوست ندارند، اما در پی گسترش نفرت عمومی از ناتو، غیرممکن نیست زمانی برسد که مردم، طالبان را بی‌آنکه دوست داشته باشند، ترجیح دهند. طالبان نیز یکسره کودن نیست و می‌تواند با بهره‌گیری از نارضایتی‌های موجود، ژست‌های مردم‌گرایانه‌تری به خود بگیرد و بر جنبه ناسیونالیستی خود بیفزاید. آمریکا می‌خواهد هر چه سریع‌تر از صدق سخن آلن ژوپه، وزیر دفاع فرانسه بگریزد که می‌گفت غرب در تله افغانستان گیر افتاده است و باید توجه داشت که این سخن یک ژورنالیست، یک روشنفکر یا یک تحلیل‌گر آزاد نیست بلکه قضاوت یک مقام رسمی مسئول ارشد است. سیاست رسمی و اعلانی آمریکا برای غلبه بر طالبان در حالی است که طالبان با گسترش فعالیت‌های انتحاری خود، تقریباً ثابت کرده که یک نیروی جنگی نیست که مفهوم شکست به آن تعلق گیرد. شکست، متعلق به نیروی نظامی است، حال آنکه طالبان بیشتر نیرویی برای فعالیت‌های ایذایی است. کار طالبان مبارزه نیست، ناامنی‌سازی است. طالبان شکست جنگی نمی‌خورد یا بهتر است بگوییم با هر میزان شکست نظامی، لزوماً نابود نمی‌شود. این از آن روست که برحسب تحلیل بسیاری از کارشناسان، طالبان پدیده‌ای نظامی نیست بلکه پیش و بیش از آن پدیده‌ای جامعه‌شناسانه و انعکاسی از رنج‌های عمیق جامعه و فرد افغان است که تحت روندهای ناقص مدرنیزاسیون قرار گرفته است. پس طالبان شکست پذیر نیست بلکه فقط ممکن است زمینه‌های ظهور و بروزش را از دست بدهد. اما تا وقتی رنج و حرمان در این جامعه بر اثر صعوبت‌های رشد نوع سرمایه‌داری وجود دارد، طالبان یا نیرویی شبیه به آن (توجه به این دومی مهم است) هم نیروی ادامه حیات خواهد داشت. در این حال فرد ممکن است به یاد سخن هابرماس بیفتد که پس از فروپاشی شوروی می‌گفت تا وقتی ستم سرمایه‌داری هست، عدالت‌طلبی سوسیالیستی هم خواهد بود. افغانستان جامعه‌ای است که در آن 7 میلیون نفر با کمبود غذا روبه‌رو هستند و از هر 5 کودک، یکی قبل از رسیدن به 5 سالگی می‌میرد. کمک‌های وعده داده شده برای بازسازی این کشور صرفاً در امور امنیتی و به دست نیروهای خارجی هزینه شده است و بودجه‌های عمرانی مصوب برای مقابله با فقر، تخصیص نیافته است. برای تضعیف زمینه‌های اجتماعی طالبان، آمریکا باید متقبل مخارج و هزینه‌های غیرنظامی بیشتری در افغانستان شود، اما توان روحی یا تمایل به این کار را ندارد. اصولاً و برحسب درس‌های تاریخ، آمریکا برای ملت‌های مسلمان، آمادگی روحی تقبل چنین مخارجی را ندارد؛ حال آنکه پیشتر برای ملت‌های پروتستان آلمان و شمال اروپا پس از پایان جنگ جهانی دوم، چنین تمایلی داشت. این در حالی است که براساس برآورد فائو، کمک‌های مورد نیاز برای مقابله با فقر در افغانستان در سال 2011، بیشتر از 680 میلیون دلار نیست.

چنان که می‌دانیم، تحلیل‌گران داخلی و روشنفکران آمریکایی، اغلب به دولت اوباما نصیحت می‌کنند که به جای راه‌حل نظامی و سیاست شکست طالبان که فعلاً به آن متعهد است، به راه‌حل‌های سیاسی بپردازد. اما روشن است که خود راه‌حل سیاسی، منوط به راه‌حل اجتماعی- اقتصادی است. بدون دومی به سختی و به نحوی صوری می‌توان به اولی رسید و احتمالاً بدون اولی هم (یعنی راه حل سیاسی)، راه حل نظامی به انجام نخواهد رسید. راه‌حل مشکل افغانستان بدین ترتیب شروعی اقتصادی – اجتماعی، تداومی سیاسی و نهایتی امنیتی خواهد داشت. اما دولت اوباما مسیری کاملاً به عکس می‌پوید. چگونه این مسیر، مسیری بی‌ثمر است؟ چنان که یاد شد، در پایان اجلاس لیسبون در نوامبر 2010، سران ناتو برای خروج نیروهای رزمی خارجی از افغانستان تا پایان سال 2014 توافق کردند. امید فراوان آنها به این است تا پایان سال مزبور ارتش و پلیس افغانستان، ظرفیت‌های لازم برای تصدی مسئولیت‌های گسترده‌تر را داشته باشند. اما چنانکه بیان شد، تقویت نظامی ارتش و پلیس افغانستان باید بعد از تقویت سازمانی، اداری و گسترش قابل قبول کارآیی دولت کابل انجام پذیرد. این تقدم مهمی است. اگر این تقدم در نظر گرفته نشود، هرمیزان تجهیز و آموزش ارتش و پلیس افغانستان بی‌فایده خواهد بود و این در حالی است که کرزی بارها نارضایتی خود را از میزان حمایت‌های مؤثر آمریکا بیان کرده است. اما تقویت سازمانی و حکومت دولت افغانستان که مقدم بر تقویت نظامی آن است، خود منوط به تقویت اجتماعی- اقتصادی جامعه افغان است. این نیز تقدم مهمی است.

قانون روشن است؛ اقدامات نظامی آمریکا علیه اهداف سیاسی آن عمل می‌کنند و دلیل آن هم روشن است؛ آمریکا در پی‌ثبات است، اما ثبات هدفی انسانی است و مولود تعامل آزاد، اقناع و رضایت است. اهداف انسانی به صرف ابزار به دست نمی‌آیند؛ گرچه می‌توانند با آن گسترش بیابند. تحقق اهداف انسانی فقط با روش‌های انسانی ممکن است. ثبات با کاربرد قهر نابود می‌شود نه آنکه به دست آید! نتیجه همان می‌شود که «اندرو بیس ویچ»، نویسنده نیوزویک می‌گوید: «کار برد قدرتمندانه ابزاری اشتباه برای نیل به هدفی اشتباه».

سیاست رسمی و اعلام شده آمریکا از حضور در افغانستان سه مورد: 1- مبارزه با تروریزم، 2- مبارزه با قاچاق مخدر و 3- کمک به تأمین امنیت افغانستان است. از عامل اول عجالتاً می‌گذریم. اما روشن است که آمریکا پرهزینه‌ترین کمپین نظامی خود را برای مبارزه با قاچاق ولو قاچاق جهانی مواد مخدر، صورت نمی‌دهد. اگر کمک به تأمین امنیت در افغانستان را نیز یکی از سه دلیل حمله به افغانستان در نظر بگیریم، نمی‌توان این کلمه را به کار نبرد که به راستی دلیلی مضحک است؛ زیرا مهم‌ترین اصل در طول تاریخ روابط آمریکا و افغانستان، بی‌اهمیتی هموارة افغانستان برای آمریکا بوده است! به قول ذاکر جلالی، تحلیل‌گر افغانی، روابط میان افغانستان و آمریکا در طول تاریخ سرد بوده است. اما به طور یک طرفه‌ای این روابط در سال 1979، با حمله شوروی به خاک  افغانستان، زیادی گرم شد. دلیل اصلی حضور نظامی آمریکا در افغانستان، چنان که روشن است، در همان عامل اول نهفته است. در عین حال روشن است که عامل اول نیاز دارد به صورت روشن‌تری بیان و تصریح شود. این کار را اوباما در سفر اخیر خود به پایگاه آمریکایی بگرام انجام داد: «ما نمی‌گذاریم القاعده از افغانستان به آمریکا حمله کند». سیاست اعلانی آمریکا در قبال افغانستان بدین ترتیب وضوح و روشنی کافی می‌گیرد. اما همه چیز از همین جا شروع می‌شود: آیا این سیاست اعلانی تصریح شده، واقعی نیز هست؟ برای نگارنده کمی دشوار است (و شاید برای برخی نویسندگان دیگر نیز چنین باشد) که فرض کند آمریکا برای جلوگیری از حمله القاعده به این کشور، هزینه سخت و بحران‌ساز حمله نظامی به افغانستان و طولانی‌ترین جنگ تاریخ خود را متحمل شود. این نیز دشوار است که فرض کند هدف آمریکا از حمله نظامی به افغانستان آن است که از پیوند القاعده با طالبان جلوگیری کند؛ خاصه آنکه اگر دقت شود، دفعات کاربرد واژه «القاعده» توسط مردان دیپلماسی آمریکا به نفع دفعات تکرار واژه طالبان در حال کاهش است. واژه القاعده دچار روند کاهش دفعات تکرار در قیاس با طالبان است. این هم دشوار است که تصور شود آمریکا برای ایجاد تعادل در روابط دو کشور اتمی هند و پاکستان، یا برای جلوگیری از اتحاد چین و پاکستان، به حضور نظامی در این منطقه دست یازیده باشد و یا به خاطر خطری که مناطق قبایلی و مردم فقیر برای نظام جهانی دارند، چنین کرده باشد و یا برای سرکوب طالبانی که قدرت حتی یک عملیات جنگی گسترده را ندارد.

القاعده یا بن‌لادن نیز در افغانستان، زمان به زمان و هر زمان سریع‌تر، به جای کارگزار یا عامل بودن، به موضوع یا سوژه بدل می‌شوند. بن‌لادن هر زمان به اسطورگی یا نماد بودن نزدیک‌تر می‌شود و این یعنی آنکه بن‌لادن و القاعده هر زمان بیشتر به خاطره بدل می‌شوند. اگر حضور آمریکا در افغانستان یک تصمیم استراتژیک و دوران‌ساز برای کنترل و محاصره دولت ایران و تضعیف انقلاب اسلامی باشد، در این صورت خروج نظامی آمریکا از افغانستان، خروج نظامی این کشور از افغانستان نخواهد بود، بلکه خروج از محیط پیرامونی ایران خواهد بود. اما مسئله فقط این نیست، بلکه خروج آمریکا از محیط پیرامونی شرقی ایران، می‌تواند آغاز گسترش نفوذ ایران باشد.

نتیجه‌گیری؛ درباره شرایط ایران

مسئله فقط این نیست که خروج آمریکا از پیرامون نزدیک ایران به نفع این کشور است، بلکه خروج آمریکا از افغانستان، گونه‌ای آزاد شدن ظرفیت‌های ایران برای جاری شدن در مرزهای شرقی خود را به دنبال دارد. در سالیان پیش، یعنی زمانی که هنوز مواجهۀ آمریکا با بحران حضور خود در افغانستان قطعی نشده بود، برخی تحلیل‌گران ایرانی می‌پرسیدند که با توجه به اینکه جریان افراط [تعبیر رسا و مناسبی از آقای طاهریان، سفیر سابق ایران در پاکستان]، و آمریکا که هر دو از مخالفین نظام جمهوری اسلامی بوده و اینک در افغانستان با هم درگیرند، از کدام می‌توان برای حل و رفع دیگری مدد گرفت؟ از جریان افراط علیه آمریکا یا از آمریکا علیه جریان افراط؟ با آشکار شدن ضعف آمریکا در افغانستان، روشن است که از آمریکا نمی‌توان علیه جریان افراط کمک گرفت. روشن است که جریان افراط چنانکه یاد شد، بعدی انسانی دارد و بنابراین مشکلی است که به کمک ابزارهای مکانیکی و روش‌های مادی که آمریکا نماینده آن است، از میان نمی‌رود. مشکل آمریکا در افغانستان حاوی این درس برای ایران است که ما نیز نمی‌توانیم متکی بر توانایی‌های مادی، با جریان افراط مواجه شویم. در قیاس با فردی متمدن و پیچیده، هر چه فردی خشن‌تر و وحشی‌تر باشد، بدان معنی است که برخورد خشن با وی پر هزینه‌تر است. این نکته موافق دستور حضرت مسیح (ع) در انجیل برنابا است که در برابر آتش باید آب بود؛ نکته ساده‌ای که آمریکای مسیحی در درک آن فرو ماند. هر چه فرد یا گروهی وحشی‌تر و خشن‌تر باشد، روحیه و تلقی ساده‌تری دارد و بنابراین با روش‌های نرم، موفق‌تر می‌توان با آنها کارکرد و این استعدادی است که جامعه ایرانی و فرهنگ ایران به خوبی واجد آن است؛ چیزی که این امر را تسهیل می‌کند آن است که جریان افراط را ایران خلق نکرد. جهت و سوی این مشکل هم «فی‌ذاته» بیشتر ناظر بر آمریکا و غرب است تا ایران. در نظر داشته باشیم که گرچه جریان افراط منابعی برای مخالفت‌ورزی، اتهام زنی و نارضایتی علیه ایران دارد، منابعی که باعث می‌شود آنها ایران را رافضی، گمراه و در دین، غیر اصیل بنامند، اما اینها به خودی خود منابعی برای دشمنی‌ورزی و اقدام مثلاً انتحاری علیه ایران نیستند، زیرا اتهامات فوق صدها سال است که وجود دارند و تاکنون به خصومت‌هایی با این شدت نینجامیده‌اند. نتیجه آن است که اقدام‌های جریان افراط علیه ایران، تاکنون ماهیت واکنشی داشته است نه کنشی. ماهیت ضد غربی و نه ضد ایرانی جریان افراط بدان معنی است که اتخاذ سیاست‌های تعامل و دیالوگ (مجادلۀ احسن) با این جریان، حتماً مقتضی و احتمالاً مفید است. یک نظریه مرکزی آن است که به دلیل ماهیت ملایم و تمدنی‌ جامعه ایرانی که ظرفیتی فراروند و گسترش یابنده در منطقه است، تقریباً «هر چیزی» در جهان پیرامون آن و حتی تهدیدها و چالش‌ها (از جمله جریان افراط و حضور نزدیک آمریکا)، می‌توانند بدل به فرصت یا منبعی برای عمل مفیدتر شوند، به شرط آنکه دولت و خاصه نخبگان سیاست خارجی، خود و تصمیمات‌شان را تمام ایران نینگارند و زمانی که لازم شد، «ایران» را مردم ایران فرض کنند، نه دولت ایران. در همه جا از جمله در ایران، تصمیم‌گیران سیاست خارجی، اراده به طراحی‌های سیاسی اندیشیده شده و اعمال استراتژی‌های عقلانی برای نیل به اهدافی که کمابیش به طور مشخص تعریف شده‌اند، دارند؛ آنها (سیاست‌گذاران ملی) نوعاً می‌خواهند عقل را در سیاست خارجی اعمال کنند. اما در ایران، این کار مانع گسترش ظرفیت‌های ناهوشیار فرد و فرهنگ ایرانی در منطقه می‌شود. هدف بزرگ سیاست خارجی ایران، جریان‌یابی ‌طبیعی فرهنگ ایرانی در منطقه است. حکیم چینی، ژوانگ‌زی (275 – 360 ق.م) می‌گفت تنها چیزی که ماهی نیاز دارد، گم شدن در آب است و تنها چیزی که انسان نیاز دارد، گم شدن در راه است. همه اهداف دیگر، پس از جریان یافتن نرمال زندگی قابل تصور و قابل تحقق است، اما این کار مستلزم تعریف اهداف مشخص و برنامه‌ریزی‌ها نیست؛ شرط، فقط ملایم ساختن فضا و تسهیل تعاملات بین ایرانیان و اقوام دیگر منطقه است، تا فرهنگ و جامعه ایرانی پویش تاریخی خود را در عرصه منطقه‌ای، بعد از توقفی که در دوران سیاست مدرن (سیاست ملت – دولتی) تجربه کرد، مجدداً آغاز کند.