جایگاه چین در استراتژی کلان امریکا |
06 اسفند 1388 |
||||
چکیده خیزش چین و افزایش دامنة نفوذ و تأثیرگذاری این کشور و همچنین تلاش آرام برای ایجاد تغییر و تحولات سیستمیک، روز به روز ایدة انتقال مرکز ثقل قدرت از آتلانتیک به آسیا ـ پاسیفیک را بیشتر برجسته کرده است؛ تا جایی که میتوان از این وضعیت به عنوان یک «معجزه» و از کشور چین بهعنوان کشور «آینده» یاد کرد. به دلیل توانایی چین و بهطور کلی منطقة آسیا ـ پاسیفیک در تزریق یک نظم جدید به سیستم بینالمللی، ضرورت شناسایی و رصد این وضعیت برای مدیریت این خیزش، بهعنوان امری حیاتی در طرحریزی استراتژی کلان ایالات متحده، مفروض انگاشته شده است. در این رابطه، این نوشتار تلاش دارد تا جایگاه چین و چگونگی تأثیرگذاری آن را از دریچه استراتژی کلان امریکا به اجمال بررسی کند. محتوای گزارش مقدمه امروزه سرفصل بسیاری از عناوین پژوهشی صورتگرفته در حوزۀ روابط بینالملل، بحث نظم و انتقال آن از نظم سنتی به نظم جدید است. (در این رابطه و بهویژه در رابطه با اهمیت مبحث نظم، فرهنگ آکسفورد نیز سیویک معنا از این واژه ارائه داده است). طبیعتاً اگر ما قائل به چنین انتقالی باشیم (بهرغم مخالفتهایی که بعضی از متفکرین این رشته بهویژه کنت والتز با این بحث دارد و اذعان میکند که این تغییرات بیشتر تغییرات درونساختاری میباشد تا تغییرات ساختاری)، همراه با این انتقال، شاهد یک محیط امنیتی جدید، همراه با تهدیدات و بازیگران جدیدی نیز خواهیم بود و بر این اساس میتوانیم سه نوع خاص از ستیز را برای آیندۀ جهان پیشبینی کنیم که عبارتند از:
جان ایکنبری هم به این نکته اشاره کرده و معتقد است که شکلگیری این محیط امنیتی جدید در واقع بحرانی برای امنیت ملی ایالات متحده قلمداد میشود و اذعان میکند که امروزه خطر اصلی برای امنیت ملی ایالات متحده وجود یک دشمن خاص نیست بلکه فرسایش بنیادهای نهادینهشدۀ نظم سنتی که ایالات متحده بنیانگذاری کرده است، میباشد و امریکا باید تلاش کند تا به بازسازی این نظم برای تأمین منافع خویش بپردازد. در کنار این مطلب، فرید ذکریا نیز از ظهور سایر قدرتهای بزرگ و جهان چندصدایی سخن بهمیان آورده و اذعان میدارد که با خیزش قدرتهای نوظهور بهویژه چین، هژمونی امریکا درحال افول و فرسایش است. برای این منظور این نوشتار در تلاش است تا به جایگاه چین بهعنوان یک قدرت موازنهگر بالقوه در استراتژی کلان امریکا بپردازد. طرح مسئله تاریخدانان از گذشته تا کنون پیشبینی میکردند که مهمترین تحولات، همواره در کشورهای پرجمعیت جهان اتفاق میافتد. بنابراین تحلیلگران و سیاستگذاران امریکایی با درک تاریخ و چگونگی روندهای آن از دهۀ 1990 به بعد، حرکت چین به سمت یک قدرت بزرگ شدن و رسیدن به جایگاه هژمونیک را زیر نظر داشته و در این رابطه دو مکتب خاص در امریکا بهوجود آمده است که هر کدام بر ابعادی از خیزش چین و چگونگی مدیریت آن تمرکز کردهاند. دو مکتب در امریکا در رابطه با وضعیت چین وجود دارد. یک مکتب که در زمان بوش پسر بهویژه در پنتاگون رواج داشت، چین را بهعنوان یک تهدید خاموش برای منافع امریکا در آسیای شرقی و رقیب قدرت امریکا در آینده میبیند. این دیدگاه چین را بهعنوان یک رقیب استراتژیک محسوب میکند و خواهان این مسئله است که امریکا باید بیشتر جلوی چین را بگیرد و محدودیتهای بیشتری بر این کشور اعمال کند. این ایده معتقد است امریکا باید با استفاده از قدرت نظامی، بلندپروازیهای چین را محدود کند و پکن را وادار نماید تا به قواعد بازی امریکا بهویژه در رابطه با مسائلی از قبیل کنترل و گسترش جنگافزارها، تجارت و حقوق بشر و... تن دردهد. هدف این سیاست در واقع وادارکردن چین به تسلیم شدن در برابر ایدۀ لیبرالیزه کردن نظام سیاسی این کشور است. مکتب و رویکرد دوم که در زمان کلینتون رایج بود و مجدداً در زمان باراک اوباما درحال احیا شدن است، بر این اعتقاد است که با درگیر کردن هرچه بیشتر چین در اقتصاد، جامعۀ جهانی و نهادهای مختلف چندجانبه، میتوان خیزش این کشور به سمت جایگاه یک قدرت بزرگ را مدیریت کرد و پکن را وادار به مسئولیتپذیری بیشتری در سیاست بینالملل کرد. این سیاست بر این اعتقاد است که با درگیر کردن هرچه بیشتر چین با جهان خارج و احساس تنهایی این کشور در برابر ارزشهای سیاسی و فرهنگی جهان غرب، تغییرات سیاسی با هزینۀ کمتری بهصورت خودکار در چین اتفاق خواهد افتاد. بر خلاف رویکرد نخست که بیشتر بر ابزارهای قدرت سخت ( ابزارهای نظامی) تأکید دارد، این استراتژی بیشتر بر موازنۀ قدرت نرم بهویژه تأثیرگذاری ایدهها و تجارت بر فضای فکری و فرهنگی چین برای هضم کردن این کشور در اقتصاد و سیاست بینالملل تأکید میکند. تأثیر نظریه بر استراتژی کلان سیاست امریکا در قبال چین درواقع بر چند سؤال اساسی متمرکز شده است: آیا چین تبدیل به یک قدرت بزرگ میشود؟ آیا تبدیل شدن چین به یک قدرت بزرگ برای منافع امریکا تهدید محسوب میشود؟ آیا رشد چین و پیوند این کشور با اقتصاد جهانی پکن را سازشپذیر میکند یا خیر؟ آیا چین دموکراتیکتر میشود؟ به عبارت دیگر چقدر امریکا باید روی اجرای دموکراسی در چین پافشاری کند؟ از نظر امنیتی دموکراتیک شدن چین چه سودی به حال امریکا دارد؟ در واقع تأثیرسنجی نظریه بر استراتژی کلان در صدد پاسخگویی به سئوالات مطرحشدة فوق میباشد. استراتژی کلان، در واقع تئوری یک دولت برای تحصیل امنیت در یک جهان آنارشیک است. در این رابطه مهمترین هدف سیاست خارجی هر کشور باید ترجمۀ قابل پذیرش ارجحیتها، اولویتها و مهمتر از همه دغدغهها و نگرانیهایی باشد که برای امنیت ملی هر کشور وجود دارد. مشکلی که امروزه در کشور ما نیز وجود دارد و ایرانِ هستهای نمیتواند برای دیگران قابل پذیرش باشد، از این مسئله نشأت میگیرد که سیاست خارجی ما توانایی قابلپذیرش جلوه دادن استراتژی کلان جمهوری اسلامی ایران برای محیط بیرونی، اعم از منطقهای و بینالمللی و نیز توانایی پیوند بین نظریه، استراتژی کلان و منافع را ندارد. بههرحال استراتژی کلان امریکا بر چند شالودۀ اساسی تمرکز دارد که عبارتند از: 1- واقعگرایی و استراتژی کلان امریکا بینش بنیادی واقعگرایی بر این مطلب استوار است که سیاست بینالملل از سیاست داخلی متمایز و متفاوت است و هریک از این دو حوزه قواعد و قوانین خاص خود را دارند. درحالیکه سیاست داخلی مبتنیبر اصل اقتدار و وجود قوانینی است که در صورت تخلف از آن، تنبیه و مجازات در پی دارد، سیاست بینالملل یک جهان آنارشیک به معنای فقدان اقتدار فائقۀ مرکزی است. یعنی هیچ اقتدار مرکزی برای وضع و پشتیبانی قوانینی که رفتار کشورها را کنترل کند، وجود ندارد. بنابراین در چنین دنیایی دولتها نمیتوانند امنیت خود را به دیگران واگذار کنند و اصل مرکزی، خودیاری است. البته باید یادآور شد که تلاش یک دولت برای تأمین و افزایش امنیت خود میتواند به ادارک ناامنی از سوی دیگر دولتها نیز دامن زند و بهاصطلاح به معمای امنیتی ختم شود. بنابراین، آنچه امروزه میتواند به افزایش مشکلات امریکا و چین دامن بزند، بروز و ظهور همین معمای امنیتی است. یعنی تلاش چین برای افزایش امنیت و ارتقای جایگاه خود در سیستم، میتواند به سوء برداشت و در نهایت معمای امنیتی بین چین و امریکا ختم شود. رئالیسم تهاجمی، هستۀ مرکزی استراتژی کلان امریکا است که فرضهای زیر را در مورد ماهیت سیاستهای بینالمللی در خود دارد:
رئالیسم تهاجمی معتقد است که بهدلیل اصل آنارشیک بودن سیاست بینالملل، دولتها هرگز نمیتوانند به دلیل داشتن قدرت کافی، دست از تلاش بکشند؛ زیرا غیرممکن است که آنها بدانند برای تضمین امنیت خود چه اندازه قدرت، کافی است. برای قدرتهای بزرگ، راه فائق آمدن بر معمای امنیت حذف رقبا و تبدیل شدن به قدرت هژمون است. در واقع یک رئالیست تهاجمی اینگونه فکر میکند که دنبال کردن قدرت هنگامی متوقف میشود که هژمونی بهدست آید؛ چراکه در غیر اینصورت توسط دیگر قدرتهای بزرگ از بین میرود. 2- لیبرالیسم و استراتژی کلان امریکا اگرچه استراتژی کلان امریکا اساساً بهوسیله و براساس رهیافتهای واقعگرا طراحی میشود، اما تأثیر رویکردهای لیبرالی بر آن را نیز نمیتوان انکار کرد. در واقع باید گفت که استراتژی کلان امریکا ترکیبی از ایدهالیسم و واقعگرایی است. این رویکرد را که بیشتر بر مؤلفههای قدرت نرم امریکا تأکید دارد، میتوان در سه شاخه خلاصه کرد:
ادعای محوری لیبرالیسم سیاسی این است که دولتهای دموکراتیک با هم نمیجنگند و همچنین نباید در روابط متقابلشان از زور و تهدید نظامی استفاده کنند. لیبرالیسم تجاری نیز معتقد است که تجارت بینالمللی و وابستگی متقابل باعث ایجاد و گسترش صلح میشود، یا حداقل احتمال جنگ را کاهش میدهد. نهادگرایی لیبرال نیز معتقد است که نهادها و رژیمهای بینالمللی با کاستن از حساسیتها، خصوصیات آنارشیک سیستم را تعدیل کرده و باعث افزایش همکاریها میشود. 3- استراتژی کلان هژمونیک امریکا پس از پایان جنگ سرد، هدف آشکار امریکا تثبیت و گسترش هژمونی خود در نظام بینالملل بوده است. این موضوع ابتدا در مارس 1992 با عنوان «طرح اولیۀ پنتاگون» (معروف به رهنمود طرح ریزی دفاعی پنتاگون)، در نیویورکتایمز منتشر شد. این طرح نشان میداد که هدف استراتژی کلان امریکا حفظ برتری این کشور بهوسیلۀ جلوگیری از ظهور یک رقیب قدرتمند است. در سال 2001 نیز امریکا اعلام کرد که این کشور بهدنبال حفظ موازنۀ قدرت مطلوب خود در مناطق کلیدی مانند آسیای شرقی، خلیج فارس و اروپاست و این هدف را با برتری نظامی قاطع خود تحقق خواهد بخشید و از آغاز یک رقابت نظامی برای بهچالشکشیدن منافع امریکا در هر نقطه از جهان جلوگیری خواهد کرد. اما باید اذعان کرد که خیزش چین بهعنوان یک قدرت بزرگ، به صورت مستقیم و آشکار هژمونی جهانی امریکا را با چالش مواجه میکند و هدف روشن استراتژی کلان امریکا جلوگیری از افزایش قدرت چین در سلسلهمراتب سیستمی است. همین رویکرد را امریکا در خصوص قدرتهای منطقهای غیرهمسویی چون جمهوری اسلامی ایران نیز دنبال میکند و یکی از اهداف غیرمستقیم امریکا از این سیاست دور نگه داشتن این کشورها نسبت به متحدینش در مناطق مختلف و جلوگیری از بهچالشکشیدن نظمهای منطقهای نیز میباشد. استراتژی امنیت ملی ایالات متحده بهصورت علنی به چین در مورد تعقیب و تلاش برای تحصیل توانمندیهای نظامی پیشرفته که همسایگان این کشور را در منطقۀ آسیا ـ پاسفیک در معرض تهدید قرار دهد، هشدار میدهد. بهعنوان شاهدی بر این مدعا میتوان به لغو قراردادهای تسلیحاتی چین و اسرائیل در مورد فروش جتهای فالکن از سوی اسرائیل به چین اشاره کرد که امریکا این امر را تلاش چین برای افزایش توانمندی خود با هدف موازنه با امریکا ارزیابی میکرد. بههرحال با روی کار آمدن باراک اوباما، استراتژی کلان امریکا، مبتنیبر تلاش برای افزایش مسئولیتپذیری چین در جامعۀ بینالمللی است. البته مسئولیتپذیری، از دیدگاه امریکایی به معنای لیبرالیزه کردن سیاستهای داخلی و حرکت چین به سمت اقتصاد بازار آزاد و هضم شدن این کشور در ساختار اقتصاد جهانی است. در مجموع میتوان گفت که استراتژی کلان امریکا بر این اساس پیریزی شده است که چین باید هژمونی امریکا را بپذیرد، ولی این سؤال را نیز مطرح میکند که اگر پکن این تفوق و سلطۀ امریکا را نپذیرد، امریکا چه آلترناتیوهایی در دست دارد؟ سرنوشت قدرتهای هژمون از زمان شکلگیری سیستم بینالمللی مدرن، همواره تمایلاتی برای رسیدن به جایگاه هژمونیک در بین دولتهای بزرگ وجود داشته است. بهعنوان نمونه میتوان به امپراتوری هابسبورگ، اسپانیا در زمان فیلیپ دوم، فرانسه در دورۀ ناپلئون و آلمان هیتلری اشاره کرد که گامهای بزرگی برای رسیدن به جایگاه هژمونیک برداشتند ولی با ائتلافهای توازن بخشی از جانب دولتهایی که نگران امنیتشان بودند و از رسیدن یک دولت به جایگاه هژمونیک و تسلط بر سیستم بینالملل نگران بودند، مواجه شدند. فرید زکریا تحت تأثیر سیاستهای ناکارآمد هشتسالۀ بوش در مقالهای با عنوان «آیندۀ قدرت امریکا» نیز از این مسئله صحبت میکند و وضعیت امریکا را با بریتانیای اوایل قرن بیستم مقایسه میکند و معتقد است که امریکا نیز به سرنوشت بریتانیا دچار خواهد شد. درعینحال او معتقد است که علت اصلی افول هژمونی بریتانیا ضعف اقتصادی بوده درحالیکه علت افول هژمونی امریکا نه ضعف اقتصادی بلکه از بین رفتن مشروعیت سیاسی این کشور است. هنری کسینجر نیز معتقد است که قدرتهای هژمون، خود باعث استهلاک و تحلیلرفتن توان خود میشوند. نکتهای که چارلز کوپچان نیز به آن اشاره کرده و گفته است که قدرتهای بزرگ با پذیرفتن مأموریتهای زیاد منطقهای و بینالمللی، باعث کاهش توان و فرسایش جایگاه هژمونیک خود میشوند. درمجموع به نظر میرسد که در کوتاه مدت بهویژه در یک یا دو دهۀ آینده هیچ دولتی نتواند خود را بهعنوان رقیب ژئوپلتیکی امریکا مطرح کند، ولی این امر نمیتواند به معنای آن باشد که در چند دهۀ آینده و بهویژه با ورود چین به معادلات قدرت، این اتفاق رخ ندهد. چرا قدرتهای بزرگ ظهور میکنند؟ ظهور قدرتهای بزرگ را میتوان نتیجۀ چند عامل مهم و مرتبطبههم دانست که عبارتند از:
مفهوم نرخ رشد متفاوت امروزه شاخص بسیار مهمی در چگونگی ظهور قدرتهای بزرگ دارد. بهعنوان مثال از اواسط دهۀ 1980 تا کنون نرخ رشد اقتصادی چین تقریباً 10 درصد در هر سال بوده است. این درحالی است که در اکثر دورههای حیات امریکا نرخ رشد اقتصادی این کشور از 4 یا 5 درصد بالاتر نرفته است. قدرت اقتصادی چین بهسرعت درحال افزایش است و این رشد اقتصادی خارقالعاده، این کشور را در جایگاه دوم اقتصادی جهان قرار داده است و البته همین رشد اقتصادی خیرهکننده است که بهعنوان سوختی برای رسیدن به جایگاه یک قدرت بزرگ از سوی این کشور مصرف میشود و تمایلات قدرتبزرگشدن را در آن برمیانگیزد. پس درمجموع میتوان گفت که نرخ رشد اقتصادی متفاوت بین چین و امریکا درحقیقت به این معنا میباشد که توزیع قدرت نسبی در ساختارهای اقتصاد جهانی درحال تغییر میباشد و ظهور و خیزش چین در نهایت به چالش با هژمونی جهانی امریکا منجر میشود. این در واقع همان جملۀ معروف پل کندی است که میگوید: «زمان و تغییرات اقتصادی پیامآور قدرتهای بزرگ جدیدی میباشد که روزی تأثیر قاطعی بر نظمهای منطقهای و بینالمللی خواهند گذاشت». البته باید اذعان کرد که نرخ رشد متفاوت اقتصادی تنها بخشی از این تحول است. ماهیت سیستم بینالملل نیز میتواند نقش بسیار مهم و برجستهای در فرایند ظهور قدرتهای بزرگ داشته باشد. در تفکر رئالیستی، دولتهایی که توانایی لازم برای قدرتبزرگشدن را دارند، برای اینکه قادر باشند از خود در برابر دیگران حفاظت کنند و درعینحال بتوانند منافع ملی خود را به بهترین شکل بهدست آورند، نیاز به کسب همان تواناییهایی دارند که رقبایشان از آن برخوردارند. از منظر این تفکر ماهیت رقابتی سیستم بینالمللی باعث تحریک و تشویق دولتها برای بهدست آوردن ویژگیهای برتر و موفق رقبای خود بهویژه در زمینۀ مسائل مربوط به تکنولوژی و دکترینهای نظامی است. چین معتقد است که در یک محیط ویژه زندگی میکند. این کشور هدف خود نسبت به تایوان و جلوگیری از تجزیه آن را همواره مد نظر دارد و خواهان افزایش سهم و نقش خود در معادلات منطقهای و بینالمللی است. بنابراین برای دستیابی به این اهداف نیازمند قدرتمندتر شدن است. شاخص دیگری که میتواند تأثیر زیادی بر ظهور قدرتهای بزرگ داشته باشد، تمایل دولتها به «موازنه» در برابر دولتهایی است که قدرت بیشتر و درعینحال تهدیدآمیزی دارند. موازنه در واقع مفهومی برای تبیین چگونگی رفتار یک دولت است. یعنی زمانیکه دولتی از طرف دولتهای دیگر احساس تهدید میکند در تلاش است تا تواناییهایش را به شکل ساخت و افزایش توانمندی نظامی داخلی (موازنۀ داخلی) و یا بهوسیلۀ ایجاد اتحادهای خارجی (موازنۀ خارجی) تقویت کند. دلیل اینکه دولتها دست به رفتاری پرهزینه برای موازنۀ قوا میزنند این است که توزیع نامتوازن قدرت نسبی در سیستم بینالمللی را اصلاح و به مسیر اصلی خود برگردانند. بنابراین براساس تجارب تاریخی میتوان ظهور یک موازنه را از سوی قدرتهای بزرگ و نوظهور در برابر امریکا در دهههای آینده انتظار داشت، چراکه اولاً توزیع قدرت در سیستم تکقطبی تا حد زیادی نامتوازن است و ثانیاً فشارهای ساختاری بر قدرتهای بزرگ و نوظهوری مانند چین، تمایلات این کشور برای ایجاد موازنه و حرکت به سمت سایر قدرتهای بزرگ مانند روسیه و اتحادیۀ اروپا را افزایش میدهد. نتیجهگیری تجارب تاریخی نشان میدهد که ظهور قدرتهای بزرگ معمولاً تأثیرات بیثبات کنندهای بر سیاست بینالملل داشته است؛ چراکه در چنین شرایطی تطبیق منافع قدرتهای بزرگ نوظهور با هم، برای جلوگیری از ستیز در نتیجۀ تغییرات ایجادشده در وزن این بازیگران و ایجاد درخواستهای جدید بسیار مشکل میباشد. استراتژی کلان امریکا در حالحاضر با این امید طرحریزی شده است که با افزایش وابستگیهای متقابل اقتصادی و لیبرالیزه کردن ساختار سیاسی داخلی چین، میتوان به هضم این کشور در جامعۀ بینالمللی کمک و در عینحال خیزش این کشور بهسمت قدرتبزرگشدن را مدیریت کرد. رئالیستهای تهاجمی معتقدند که این استراتژی بسیار غیرواقعی و گمراهکننده است، درحالیکه عدهای از متفکران خوشبین لیبرال اعتقاد دارند با پیگیری سیاست ذکرشدة فوق میتوان خیزش چین و رسیدن به جایگاه یک قدرت هژمون را به شکلی مدیریت کرد که به منافع امریکا لطمهای وارد نکند.
|