16 آبان 1389
چکیده
در مورد اهميت تغييرات رخ داده در سمت و سوي نظم بينالمللي به خصوص پس از فروپاشي ديوار برلين، بايد بيان داشت كه اتحاد دو آلمان مهمتر از همگرايي در اتحاديه اروپا، فروپاشي اتحاد شوروي مهمتر از اتحاد دو آلمان و خيزش چين نيز مهمتر از فروپاشي اتحاد شوروي بوده است. امروزه خیزش چین «دیگی از تشویش و نگرانی» را در بین کشورهای مختلف به خصوص آمریکا ایجاد کرده و باعث شده است که این نقش جدید نه تنها به دقت به وسیلۀ قدرتهای بزرگ و منطقهای، همچنین به طور گستردهای در محافل علمی و آکادمیک مورد بحث و بررسی قرار بگیرد. این نوشتار در تلاش است تا قدرتيابي چین و اهداف بلندمدت و کوتاه مدت این کشور و همچنين نگرانيهايي كه ايالات متحده از اين بابت احساس ميكند را به بررسي کند.
مقدمه
روابط چين و امریکا پستي و بلنديهاي بسياري را پشت سر گذاشته است، تا جايي كه ميتوان گفت اين روابط هرگز به گونهاي نبوده كه بتوان به آن روابط متعادل و ملايم اطلاق كرد. در سال 92-1991، امریکا تلاش داشت تا «نقشه راه جديدي» را براي خود به منظور چگونگي برخورد با جهان بدون شوروي ترسيم كند. اين نقشه راه كه عنوان «استراتژي بزرگ پسامهار» نام گرفت، توسط گروهي از مقامات نومحافظهكار سامان دهي شد و ادعاي اصلي اين استراتژي، جلوگيري از تسلط قدرتهاي متخاصم در مناطق حساس جهان، به خصوص مناطقي كه كنترل منابع موجود در آن ميتوانست موجب كسب قدرت جهاني شود، بود. در واقع مهمترين پيش شرط براي نيل به اين مهم، اين بود كه ايالات متحده بايد همواره قدرتمند باقي بماند تا بتواند رهبري جهاني را در دست گرفته و در مواقع لزوم، از آن استفاده نمايد.
در نوامبر 1996، كلينتون كشور چين را كشور «آينده» معرفي كرد و يادآور شد كه ظهور يك چين باثبات و مسئوليتپذير، با جايگاه تثبيت شده جهاني، از عميقترين علايق ماست. اما در عين حال اين سوال را نيز مطرح كرد كه آيا قرن آينده قرن صلح و همكاري خواهد بود يا قرن ستيز و منازعه؟ با انتخاب جورج بوش، چين به عنوان يك تهديد خاموش و رقيب استراتژيك براي امریکا مطرح شد. در سال 2001، گزارش دفاعي چهار ساله امریکا براي اولين بار آسيا را مهمتر و حساستر از اروپا و هم چنين خاورميانه را اولويت اصلي نگرانيهاي امریکا معرفي كرد. در واقع بايد گفت كه منظور اصلي اين گزارش از آوردن عنوان آسيا كشور چين بوده است. علاوه بر اين، اين گزارش بيان كرده بود كه آسيا به عنوان يك منطقه مستعد رقابتهاي نظامي، در مقياس گسترده در حال ظهور است و اين امكان وجود دارد كه يك رقيب نظامي قدرتمند در منطقه ظهور كند. در اين رابطه «كيشور محبوباني» در سال 2007، در مقالهاي با عنوان «بيداري واشنگتن» نيز عنوان كرده بود كه مهمترين صحنه رقابت و منازعه ژئوپلتيكي براي قرن آينده، رقابت و منازعه در آسيا خواهد بود. او بيان ميكند كه واشنگتن هنوز بر اين باور است كه كارتهاي بازي در آسيا براي اين كشور مطلوب است، ولي بايد گفت كه مطلوبيت مهمترين كارتهاي بازي ژئوپلتيكي به نفع چين، در حال تغييراند.
حادثه 11 سبتامبر و همراهي چين با امریکا در چگونگي مبارزه با تروريسم، پنجرههاي فرصت را بيش از پيش در برابر چين گشود و فرصتهاي استراتژيك مناسبي را براي دستيابي به استراتژي كلان و بهبود جايگاه خود در سلسله مراتب سيستميك در اختيار اين كشور قرار داد، به اين معنا كه تمركز امریکا را از منطقه شرق اسيا به خاورميانه، عراق و افغانستان منتقل و منجر به يك «گشايش استراتژيك» براي چين، به منظور پراكنش فشارهاي وارده شد.
همزمان با اين تحولات، از سال 2003 به بعد، به دليل فرسايش قدرت امریکا در نتيجه درگيري اين كشور در مناطق مختلف جهان يا ان چيزي كه مي توان آن را «استهلاك قدرت هژمون» در نتيجه پذيرش ماموريت-هاي زياد دانست، از اهميت اصطلاح «لحظه تك قطبي» كه براي توصيف نظم بينالمللي نوظهور در سال 1989 مطرح شده بود، به شدت كاسته شد. بازيگران نوظهوري مانند چين با فهم اين مسئله تلاش دارند تا با صحبت از جهان چند قطبي و چند صدايي، جايگاه خود در سلسله مراتب سيستميك ارتقا داده و بتوانند به اهداف و استراتژيهاي كلان خود دست يابند. در اين راستا، اين نوشتار تلاش دارد تا چگونگي تعاملات آينده چين و امریکا را با بهرهگيري از نظريات دوتن از نظريه پردازان روابط بينالملل و همچنين اهداف بلند مدت و كوتاه مدت چين را مورد بحث و بررسي قرار دهد.
چارچوب نظري
از منظر تئوريك تقریبا دو دیدگاه کلی در رابطه با خیزش چین وجود دارد: اول تصور چین به عنوان یک تهدید توسط محیط پیرامونی و دوم تصور صلح آمیز بودن خیزش چین و افزایش همگرایی این کشور با جامعه بینالمللی. ابهام و عدم قطعیت در مورد تواناییهای نظامی چین و نیات سیاسی آن کشور، تصویر تهدیدآمیز بودن چین را بیشتر برجسته میکند و از طرف دیگر، چین در حال پذیرش نقشها و مسئولیت-های بیشتری در سازمانها و نهادهای منطقهای و بینالمللی است. لذا وجود این چنین پیچیدگی در پیام-های ارسالی از جانب چین ارائه یک نظریه جامع را برای آینده این کشور بسیار سختتر مینماید.
از منظر تئوریک، رئالیستهای تهاجمی نیز به شدت بر امکان پذیری ستیز و منازعه بین چین و ایالات متحده تاکید میکنند. از این منظر چین یک دولت تجدید نظر طلب به شمار میآید و مانند همه قدرت-های بزرگ در جستجوی هژمونی در سیستم بینالمللی است. در طرف مقابل نيز نظریه پردازان لیبرال بیان
میکنند که چین در حال افزایش و تطبیق پذیری بیشتر با هنجارهای منطقهای و بینالمللی است، لذا
نمیتواند یک قدرت تجدید نظر طلب به شمار آید. بنابراین اینکه سیاست خارجی چین یک سیاست نرم و خوش خیم است یا اینکه چین در صدد تسلط بر آسیا و جهان است عمیقا نامشخص و مبهم است. برای توضیح بیشتر این مسئله، آينده چين و چگونگي تعامل با ايالات متحده را در قالب نظریات دو تن از نظریه پردازان روابط بینالملل ميتوان به بحث و بررسي گذاشت.
میرشایمر و آینده چین
میرشایمر معتقد است که با توجه به وضعیت فعلی، خیزش اقتصادی چین نمیتواند صلح آمیز باشد و اگر این کشور همچنان به رشد اقتصادی خود ادامه دهد، پس از چهار دهه آمریکا و چین به سمت رقابتهای امنیتی بیشتر و احتمال وقوع جنگ پیش خواهند رفت و از طرف دیگر همسایگان چین مانند هند، ژاپن، سنگاپور، کرۀ جنوبی، روسیه و ویتنام نیز که در صدد ارتقای منزلت و جایگاه خود در سیستم بینالملل میباشند، برای مهار قدرت چین به سمت ائتلاف با آمریکا حرکت میکنند. او معتقد است که هدف هر قدرتی به حداکثر رساندن سهم خود از قدرت جهانی و تسلط اساسی بر سیستم است، لذا برای دستیابی به چنین مهمی، ناگزیر به سمت ایجاد یک هژمونی منطقهای حرکت میکند. رشد بودجههاي نظامي چين در سال 2009 و رسيدن اين كشور به جايگاه دوم پس از امریکا، نشان از نارضايتي اين كشور از وضعيت موجود در منطقه شرق آسيا و همچنين نظم كنوني بينالمللي است.
به نظر رئاليستها، سیستم بینالمللی دارای چند ویژگی است که مهمترین آنها آنارشی، به معنای فقدان قدرت فائقه مرکزی است. در چنین محیطی هیچ دولتی نمیتواند از نیات آینده دیگر کشورها مطلع باشد در نتیجه بهترین راه برای بقا در چنین نظامی، به حداکثر رساندن قدرت تا جایی است که امکان دارد و البته استفاده عاقلانه از آن میباشد؛ چرا که در غیر این صورت تعقیب صرف سیاست قدرت میتواند نتیجه عکس و انزوا و در نهایت نابودی یک بازیگر را به همراه داشته باشد.
میرشایمر معتقد است که قدرتهای بزرگ صرفا به خاطر اینکه کدام یک قویترین قدرت بزرگ میباشند رقابت نمیکنند. هرچند این مسئله نیز میتواند نتایج خوشایندی برای آنها داشته باشد، ولی رسیدن به جایگاه هژمونی و تنها ابرقدرت شدن مطلوب نهایی آنان میباشد، ولی از آنجا که دستیابی به چنین هدفی و تاسیس یک هژمونی جهانی کاری بسیار سخت میباشد، بهترین نتیجه برای یک دولت ایجاد یک هژمونی منطقهای و جلوگیری از تسلط دیگر قدرتهای بزرگ بر مناطق جغرافیای دیگر می باشد. چین تمایل دارد تا بر منطقه آسیا مسلط شود، همانگونه که ایالات متحده بر نیمکره غربی مسلط شد و همچنین در تلاش است تا شکاف قدرت بین خود و همسایگانش را به خصوص ژاپن و روسیه به حداکثر رسانده تا تضمینی برای تسلط بی چون و چرا بر این منطقه و همچنین اینکه هیچ دولتی در آسیا نمیتواند این کشور را تهدید کند، باشد. میرشایمر معتقد است که چین در تلاش است تا سیاستهای خود را به همسایگانش به عنوان سیاستهای قابل پذیرش دیکته کند و همچنین فشارهایی را بر آمریکا برای خروج از آسیا وارد آورد، همان گونه که آمریکا قدرتهای بزرگ اروپایی را از نیمکره غربی بیرون کرد. به نظر او رسیدن به هژمونی منطقه ای تنها راهی است که چین می تواند بر تایوان به طور کامل مسلط شود و سایر مشکلات خود در تبت و سین کیانگ را حل کند آنچه را که می توان با صراحت گفت این است که مردم و رهبران چین آنچه را که در دهههای گذشته اتفاق افتاده است را به خاطر دارند؛ زمانی که ژاپن قدرتمند و چین ضعیف بود. لذا به این نتیجه رسیده اند که در جهان سیاست، گودزیلا بودن بهتر از Bambi بودن است و در تلاش برای رسیدن به یک هژمونی منطقهای
میباشند. برنامه امنیتی جدید چین و سرمايه گذاريهاي اين كشور در حوزه نظامي، همانگونه كه در قبل ذكر شد نیز تا حدودی نشانگر عدم رضایت این کشور از نظم ایجاد شده پس از جنگ سرد است .
1) برژینسکی و آیندۀ چین
برژینسکی معتقد است که رهبران چینی تمایلی برای به چالش کشیدن آمریکا در عرصه نظامی ندارند و تمرکز خود را بر توسعه اقتصادی و تلاش برای اعتماد سازی و هضم شدن در جامعه بینالمللی قرار داده اند؛ چراکه یک سیاست خارجی درگیرانه باعث وقفه و انقطاع در روند حرکتی چین، تهدیدی برای حزب حاکم و همچنین زندگی صدها میلیون چینی را در معرض خطر قرار خواهد داد. به نظر او هرچند توسعه قدرت چین به کاهش نفوذ آمریکا در منطقه منجر خواهد شد و این مسئله متعاقبا کاهش نفوذ ژاپن را نیز به همراه خواهد داشت، ولی برای انجام یک برخورد واقعی چین نیاز به یک نیروی نظامی قدرتمند دارد که قادر باشد به صورت رو در رو با ایالات متحده عمل کند. هو جين تائو نيز همواره در سخنان خود تاكيد ميكند كه چين هيچگاه مسوليتهاي خود را در نظام بينالمللي به عنوان يك بازيگر مسئول فراموش نميكند. در واقع بايد گفت كه چين تلاش دارد تا خود را به عنوان يك «سهام دار مسئول» در نظام بين المللي معرفي كند. به نظر برژینسکی، چین به طور آشکاری در حال هضم شدن درجامعه بینالمللی است و رهبران این کشور متوجه شدهاند که تلاش برای خارج کردن آمریکا از گود رقابت، در حال حاضر بی فایده است و در این رابطه دو شاخص را بیان میکند:
1) ضعف نسبی چین در هدایت کشورهای دیگر جهان. علی رغم رشد سریع اقتصادی، چین هنوز با محدودیتهای اساسی در توانایی صنعتی و تکنولوژیک روبهرو است. آندري ساخاروف در اين رابطه به زيبايي ميگويد«جامعه جهاني نمي تواند بر حكومتي تكيه كند كه بر مردم خویش تكيه ندارد».
2) امکان شکلگیری یک ائتلاف بینالمللی در مقابل چین که تا حدود زیادی مشابه سیاستهای جنگ سرد برای مهار شوروی است.
چین با آگاهی از این امر سیاست خارجی خود را بر اساس افزایش اعتبار به عنوان یک بازیگر بینالمللی مسئول و همگرا قرار داده و در تلاش است تا همسایگان را راضی کند که رشد اقتصادی چین برای سایرین تهدید امیز نمیباشد. پذیرش چندجانبه گرایی توسط چین و شرکت در ASEAN و داشتن یک نقش اساسی در سازمان همکاری شانگهای، تا حدودی میتواند موید این امر باشد. جنبه دیگر سیاست خارجی چین، بهبود روابط دو جانبه با قدرتهای عمده جهانی، به منظور کاهش خطر ایجاد یک بلوک و ائتلاف در مقابل چین است. در مجموع از نظر برژینسکی ظهور چین به چند دلیل تهدیدی علیه ایالات متحده و نظام بینالملل نیست و
میتواند در مسیری مسالمتآمیز میتواند صورت گیرد:
1. رشد قدرت نظامی چین نه در وضعیت فعلی و نه تا آیندهای قابل پیشبینی، تهدیدی علیه ایالات متحده نیست.
2. برخلاف شوروی، چین از قابلیت ایجاد یک چالش ایدئولوژیک جهانشمول علیه ایالات متحده برخوردار نیست، به ویژه آنکه سیستم کمونیستی آن در حال تبدیل شدن به نوعی الیگارشی ملیگراست که طبیعتاً در سطح جهان مورد استقبال و الگوگیری قرار نخواهد گرفت.
3. ورود چین به اقتصاد جهانی و سازمانهای مهم آن به ویژه سازمان تجارت جهانی، این كشور را در وضعیت وابستگی متقابل با سایرین قرار داده است. از آنجا که روی دیگر وابستگی متقابل، آسیبپذیری متقابل است، این امر نیز قابلیت تهدیدزایی چین برای نظام بینالملل را کاهش میدهد.
اهداف راهبردی چین
استراتژی کلان با رابطة علی بین اهداف راهبردی ملی و ابزار سیدن به آن سر و کار دارد. همان گونه که باری پوزن معتقد است، راهبرد کلان نظریهای است دربارة این امر که دولتها چگونه میتوانند با استفاده از منابع داخلی و محدودیتهای بینالمللی، به هدف خود که همان امنیت است دست پیدا کنند. نگارنده در تایید جملۀ فوق معتقد است که استراتژی کلان تئوری یک دولت برای رسیدن به امنیت است و مهمترین هدف سیاست خارجی هرکشور در این رابطه ترجمۀ قابل پذیرش اولویتها،ارجحیتها و مهمتر از همه دغدغهها و نگرانیهای امنیت ملی برای محیط خارجی است . اتخاذ استراتژی کلان دولتها وابسته به درک و قضاوت رهبران از چگونگی شرایط جهان و اینکه کدام یک از نظریههای موجود روابط بینالملل را سر لوحة کار خود قرار میدهند، می باشد. برای شکل دهی به یک استراتژی کلان، رهبران باید قادر باشند دو وظیفة مهم را انجام دهند: اول اینکه باید استراتژیی را انتخاب کنند که هم مناسب قدرت کشورشان باشد و هم مناسب شرایط بینالمللی باشد، دوم اینکه قادر باشند با چالشهای اجتنابناپذیر و پیشبینی نشده دست و پنجه نرم کنند. یعنی بتوانند آلترناتیوهایی را در هنگام بحران ارائه کنند.
سوالی که در اینجا مطرح می شود این است که ما چگونه استراتژی کلان یک دولت را تحلیل میکنیم؟ در مطالعة راهبرد کلان، متفکرین حوزۀ روابط بینالملل چارچوب مفیدی را بنا نهادهاند که کریستوفرلین آن را به شکل مناسبی خلاصه کرده است:
استراتژی کلان یک فرایند سه مرحلهای است: تعیین منافع امنیتی حیاتی دولت، شناسایی تهدیدات این منافع و تصمیمگیری در مورد اینکه چگونه به بهترین شکل منابع دیپلماتیک، نظامی و اقتصادی دولت را برای حفاظت از آن منافع به کار بگیریم. به هر حال باید اذعان کرد که در عمل، استراتژی کلان دولتها به ندرت به شکل بینقصی ساخته و پرداخته میشود، اما این مفهوم سازی راهنمای مفیدی برای دستیابی به استراتژی کلان دولت فراهم میکند.
در راستای این برداشت سه مرحلهای از استراتژی کلان، منافع امنیتی حیاتی چین چیست؟ منافع امنیتی طراحی شدۀ چین را به طور کلی میتوان در سه بخش خلاصه کرد: 1) حفاظت از کشور در برابر تهدیدات خارجی، 2) کنترل جداییطلبی و ممانعت از تایوان برای اعلام استقلال و 3) حفاظت از نظم داخلی و ثبات اجتماعی.
چین برای حفاظت از این منافع باید تواناییهای سیاسی، نظامی و اقتصادی خود را افزایش دهد. به طور خلاصه بايد گفت كه چین باید رشد کند تا بتواند به اهداف بلندمدت و كوتاه مدت خود دست يابد.
هدف بلند مدت چین: تفوق منطقهای
مطالعات نشان میدهند که چین در عرصههایی، همانند یک قدرت واقعگرا عمل مینماید و به قول توماس کریستینسن به مرجع اصلی سیاست واقعگرا در جهان پس از جنگ سرد تبدیل میشود. در مطالعة استراتژی کلان چین، رویکرد واقعگرایی ميتواند یک نقطة شروع با ارزشی براي بحث ما فراهم آورد.
نظریة واقعگرایی روابط بینالملل پیشبینی میکند که هدف بلند مدت استراتژی کلان چین تبدیل شدن به قدرت برتر در آسیاست. در جهانی که هیچ قدرت مرکزی برای حفاظت از ملتها در برابر تجاوز وجود ندارد، یک قدرت بزرگ تلاش میکند تا به نسبت دیگر کشورها قدرت بیشتری به چنگ آورد و تلاش میکند تا نظام منطقهای و جهانی را تحت سلطة خود درآورد تا بتواند قواعد بازی خود را به دیگران دیکته نماید. در جهانی با شرایط آنارشیک، خرد و دوراندیشی حکم میکند که کشورها پایههای امنیتشان را براساس اعتماد به دیگر کشورها بنا نکنند. با این شرایط درک اغراض دیگران و تغییر آینده بسیار مشکل است. نامشخص بودن شرایط و اهداف دیگران، دولتها را مجبور میکند تا به سمت سلطه پیش بروند. سود حاصل از قویترین دولت جهان بودن برای هر دولتی بینظیر است. یک چنین دولتی نه تنها مجموعة وسیعی از گزینهها را در سیاست خارجی در اختیار دارد، بلکه همچنین توانایی بیشتری در حفاظت از منافع حیاتی خود و نهایتاً شانس بقای بهتری دارد. به محض اینکه یک دولت به موقعیت ممتازی دست یافت، تلاش میکند تا توانایی رقیبان برای به چالش کشیدن سلطهاش را محدود کند.
ضعف نسبی چین در قرن نوزدهم به قدرتهای غربی و ژاپن این امکان را داد که به حاکمیت و منافع سرزمینی این کشور دستاندازی کنند. برای نجات از رنج و سختی نسلهای بعدی، رهبران چین از زمان جنگ تریاک در سال 1839، تلاش خود برای بازسازی یک ملت قدرتمند را آغاز کردند. آنها این مسئله را درک کردند که سیاستهای بینالمللی در برابر تجاوز دیگران شکننده است و قدرتمندی بهترین امنیت است. آرزوی یک کشور قدرتمند، اصلیترین هدف رهبران چيني بوده چرا كه عصر حقارت چین اثبات کرد که قدرت، کلید بقاست و بنای یک کشور قدرتمند و رسیدن به تفوق منظقهای، خواستة اصلی و هدف بلندمدت چین معاصر است.
اهداف کوتاه مدت: توسعة صلحآمیز
در حالی که اختلافهای زیادی در چین در رابطه با اهداف بلند مدت وجود دارد، اما نسبت به اهداف کوتاه مدت که در قالب توسعة صلح آمیز مطرح شده است، تقریبا اتفاق نظر وجود دارد. پکن این امر را تشخیص داده که برای ملتی که در حال رشد و قدرتمند شدن است، توسعة اقتصادی یک ضرورت است و این هدف تنها در یک محیط بینالمللی صلح آمیز اتفاق می افتد. علاوه بر این، رشد اقتصادی همراه با ملی گرایی فزاینده
میتواند مجددا مشروعیت حزب کمونیست را در شرایطی که کمونیسم در بین تودة مردم جذابیت خود را از دست داده فراهم کند. در حقیقت پکن مشکلات داخلی و خارجی زیادی دارد که باید بر آنها غلب کند. به لحاظ داخلی پکن باید رشد اقتصاد خود را تداوم بخشیده و در عین حال نظم و انسجام داخلی خود را حفظ کند. به لحاظ خارجی پکن باید واکنشهای احتمالی دیگر دولتها به خصوص آمریکا را در رابطه با رشد چین در نظر داشته باشد. هنگامی که بوش در سال 2001 روی کار آمد، به پکن به عنوان یک رقیب استراتژیک نگاه کرد و در مقایسه با گذشته رویکرد خصمانهتری را در رابطه با پکن اتخاذ کرد. حملات تروریستی 11 سبتامبر، کانون توجه حکومت آمریکا را به مقابله با تروریسم تغییر داد و از این طریق چین یک فرصت استراتژیک برای افزایش قدرت خود به دست آورد. ولی به نظر می رسد که با به نتیجه رسیدن تلاشهای آمریکا برای مقابله با تروریسم، ممکن است فرصت استراتژیک چین هم به پایان برسد. در مجموع میتوان گفت که چین حداقل در کوتاه مدت تلاش دارد تا یک تصویر « مستقل»، «مسئول» و « پیش بینی پذیر » از خود برای محيط پیرامونی ارائه دهد و در لوای آن به اهداف بلندمدت خود دست یابد.
نتیجه گیری:چین و توازن در برابر امریکا؟
نظریه پردازان روابط بینالملل پیش بینی میکردند که دولتها علیه قدرت مسلط موازنه خواهند کرد، اما تا کنون چنین اتحادی علیه قدرت آمریکا اتفاق نیفتاده است. ویلیام ولفورت معتقد است که امتیازات قدرت آمریکا جسارت به چالش کشیدن این کشور را به هیچ قدرت دیگری نداده است. البته باید دانست که نبود اتحاد موازنهای علیه آمریکا لزوما به این معنی نیست که هیچ دولتی استراتژی موازنه را دنبال نمیکند. در این رابطه کنت والتز به بهترین شکل مینویسد: «طبیعت از خلاء متنفر است، همانگونه که سیاست بین-الملل از قدرت بدون موازنه».
برخي از امریکاييها داراي ديدگاه رئاليسم تهاجمي بوده و معتقد به برخورد منافع قدرتهاي موجود و
قدرتهاي در حال ظهور هستند. آنها بر اين باورند كه ايالات متحده يك قدرت وضع موجود است و چين نيز يك قدرت در حال ظهور است كه با پيشرفتهاي اخير به خصوص در زمينه اقتصادي و افزايش توانمندي نظامي داخلي، از پتانسيل زيادي براي تهديد منافع امریکا برخوردار شده است. چنين تفكري در گزارشهاي سال 2001 پنتاگون نيز آشكارا مشخص شده و قيد گرديده است كه اگرچه ايالات متحده در آينده نزديك با يك رقيب جدي مواجه نخواهد بود، اما اين پتانسيل براي قدرتهاي منطقهاي به خصوص چين وجود دارد كه ظرفيتهاي خود را توسعه داده و ثبات مناطقي كه امریکا در آنها منافع حياتي دارد را تهديد كند.
بر اساس اين ديدگاه روابط چين و ايالات متحده در واقع يك بازي با حاصل جمع صفر است، يعني آنچه براي چين خوب است، براي ايالات متحده بد است و بالعكس. به عبارت ديگر، اين ديدگاه معتقد است كه خيزش چين يك خيزش بي خطر نبوده بلكه يك چالش خطرناك براي برتري امریکا است. بنابراين دولت امریکا بايد از سياست مهار و بازدارنده عليه چين استفاده كند. تلاشهاي امریکا مانند تقويت اتحاد نظامي با ژاپن، توسعه پيوندهاي نظامي با همسايگان چين، حضور در آسياي مركزي و فروش تسليحات به تايوان و تقويت حضور نظامي خود در گوام عناصري از استراتژي كلان امریکا براي مهار چين هستند. علاوه بر اين بايد گفت كه قدرت ايالات متحده نامحدود نميباشد و اين كشور به تنهايي نميتواند بار رهبري جهان را به دوش بكشد؛ در اين راه و به منظور حل چالشهاي امنيتي در جهان معاصر به ساير قدرتهاي بزرگ و به خصوص چين احتياج مبرم دارد. لذا همگرا كردن چين در نظم نوين بينالمللي و مسئوليتپذير كردن اين كشور با دادن نقشهاي بيشتر در حل معادلات جهاني امري است كه از ارجحيت بيشتري نسبت به مهار و برخورد مستقيم براي ايالات متحده برخوردار است. اين امر همچنین احتمال هماهنگيهاي بيشتر بين چين و امریکا(G2) را بيشتر از گذشته باعث خواهد شد.( البته اين سياست براي چين و خيزش صلح آميز آن نيز مفيد ارزيابي مي شود).
البته تجارب تاريخي نشان داده است كه ظهور قدرتهاي بزرگ جديد معمولا تاثيرات بيثبات كنندهاي بر سياست بينالملل داشته است؛ چراكه در چنين شرايطي تطبيق منافع قدرت هاي بزرگ و نوظهور با هم، به دليل تغيير در وزن اين بازيگران، بسيار مشكل مي نمايد و اين آن چيزي است كه اين دو بازيگر ( امریکا و چين )را تبديل به متحدان مظنون كرده است. بازيگراني كه در عين داشتن منافع و علايق امنيتي مشترك، همواره نسبت به تغييرات در سلسله مراتب قدرت چه در سطح منطقهاي و چه در سطح بينالمللي هراسناكند.
به هر حال دولت های در معرض تهدید می توانند هم به موازنۀ داخلی (افزایش توانمندی های نظامی و اقتصادی) و یا به موازنۀ خارجی (ایجاد اتحادهای نظامی ) و یا هر دو متوسل شوند. به هر حال امروزه دانش روابط بینالملل بین موازنۀ سخت و نرم تفاوت قائل می شود. موازنه سخت با دنبال کردن اقدام نظامی سنتی و اتحادهای رسمی انجام می شود و موازنۀ نرم نیز بر اقدام نظامی محدود، مانورهای مشترک یا همکاری در نهادهای منطقهای و بینالمللی تمرکز دارد. استفن والت مینویسد که موازنۀ نرم، تنظیم آگاهانۀ کنش دیپلماتیک به منظور به دست آوردن نتایجی بر خلاف میل قدرت مسلط است. بر اساس این تعریف می توان گفت که موازنۀ نرم محدود کردن ایالات متحده در تحمیل خواسته هایش به دیگران است. امروز استراتژی کلیدی پکن عناصری از موازنۀ داخلی و موازنۀ نرم خارجی را با هم ترکیب کرده است. استراتژی موازنۀ داخلی مستلزم تسریع رشد اقتصادی و مدرن شدن در امور نظامی است و استراتژی موازنۀ نرم خارجی نیز به شرکت در پیمان های چند جانبه از طریق شکل دادن به اتحادهای بین دول مربوط می شود. استراتژی موازنۀ داخلی برای افزایش قدرت نسبی چین و پر کردن شکاف قدرت با ایالات متحده طراحی شده است و استراتژی موازنۀ نرم نیز برای محدودسازی، خنثی و تضعیف کردن دامنۀ عمل ایالات متحده طراحی شده است. لذا در مجموع می توان گفت که انتظار ارائۀ رفتار به شکل موازنۀ سخت از جانب چین، حداقل تا 2020، یک امر منتفی است و آنچه را که چین امروزه به عنوان واقعیت درک میکند، شکاف قدرت خود با آمریکا است که پکن را به سمت اتخاذ استراتژی همراهي و موازنۀ نرم در برابر امریکا که یک سیاست فاقد حساسیت است، سوق داده است.