اگرچه رئیس جمهور جدید آمریکا می‌خواهد پدیده‌ای[1] در تاریخ آن کشور باشد و اگرچه می‌کوشد تا در تعامل "کارگزار- ساختار"[2] در نظام ریاستی[3] کشورش، کارگزاری تغییر درانداز بوده و نظم بیش از نیم قرنه‌ی آن را درهم بریزد، چراکه تغییر اگر ساختاری نباشد تغییر نیست؛ لیکن سخن برسر این است که آیا ترجمان این خواست می‌تواند بدون یافتن راهی برای مواجهه با چالش‌های مبنایی آن، به تغییر بینجامد یا خیر؟

اوباما اگرچه در حوزه‌ی بین‌الملل با جهان متلاطمی روبرو است که تلاش برای تغییر در عرصه سیاست و امنیت آن، پیش از او آغاز شده است و اگرچه میراث فروپاشی نظام مالی و اقتصادی بین‌المللی دست و پای او را به شدت محدود می‌نماید؛ اما گذشته از این تحولات، او از منظری تئوریک نیز در سه حوزه با چالش‌های عمده‌ای روبه‌رو است: حوزه‌ی مردمی- اجتماعی، حوزه‌ی ساختاری- سیستمی و حوزه‌ی بین‌المللی. در اینجا قصد آن نیست که در خصوص پیچیدگی‌ها و امکانات دو حوزه سخن نخست گفته شود، اگرچه ترجمان چالش‌های آن، فشار بیشینه تغییر در حوزه‌ی بین‌الملل خواهد بود؛ بلکه سخن بر سر چالش‌هایی است که چه به لحاظ ذهنی و چه عینی، می‌تواند موجب ناکامی تغییر در حوزه سوم باشد. اگرچه رئیس جمهور جدید آمریکا، که به پایان صدمین روز ریاست جمهوری‌اش رسیده است، نشان داده که حداقل در حوزه دوم با مقاماتی که در حوزه سیاست خارجی برگزیده، نشانی از عاملیت کارگزار برای انجام تغییر در ساختارهای موجود، از خود بروز نداده است و چون سلف دموکراتش، کلینتون، کارگزاران ساختارگرای آن دوران را برکارها گمارده است؛ و اینان اگرچه خود را تاکنون کارگزارانی تغییرگرا در تبعیت از خواست رئیس جمهور نشان داده‌اند و اگرچه با برگزیدن نمایندگان ویژه و وفق شرح وظائف آنان، ساختار به مهمیز کارگزار درآمده است، ولی پذیرش این امر که کارگزارانی ساختارگرا چگونه می‌توانند با سابقه‌ای طولانی در نظام ملی کشور به کارگزاری تغییر درانداز در ساختارها تبدیل گردند، امری است که نیازمند زمانی بسیار طولانی‌تر از این صد روز است.

اما این کارگزاران و رئیس جمهور ساختارگریز آنان، درحوزه سیاست خارجی جدید خود در ارتباط با ایران، که موضوع بحث ما است، با چالش‌هایی روبرو هستند که رفع پارادوکس‌های مبنایی آن، اساسی‌ترین موضوع برای اقناع ساختارگرایان داخلی از یک سو و حامیان ساختارهای متصلب خارجی از سوی دیگر است. در اینجا قصد آن است که امکانیت این امر و محتمل بودن پاسخ‌یابی تئوریک برای این چالش‌ها را بررسی کرده و به این نتیجه برسیم که آیا می‌شود در افق سیاست خارجی جدید آمریکا، حداقل در رابطه با موضوع ایران، نشانه‌های روشن تئوریک از تغییر را مشاهده کرد یا خیر؟

درخصوص ایران، آقای اوباما شعار تغییر از "سیاست انزوا"[4] به سیاست "اندراج و تعامل"[5] را سرداده و در این صد روز دست به اقداماتی زده که به قول خود او گذر از "فهم به کلام" درتبیین سخن تغییر درمسیر "کشتی اقیانوس پیمایی" بوده است که او اکنون سکان‌داری آن را به عهده داشته و بار تغییر پرچالش و پیچیده‌اش را بر دریایی از انتظارات جهانی به دوش می‌کشد. این اقدامی میمون است. اما در گذرِ از کلام به کنش می‌بایست چه اقداماتی صورت پذیرد؟ و روندها چگونه شکل یابد؟ و چالش‌های تئوریک و عملی چگونه پاسخ‌یابی شود؟ تا سرانجامی تغییرپذیر داشته و برمسیری واقعی راهسپاری نماید.

=یکم: "سیاست انزوا" ملزوماتی دارد که در سی سال مخاصمه پرفراز و نشیب روابط ایران و آمریکا به گونه‌ای ساختاری بر ارتباطات دو کشور از یک سو و روابط بین‌الملل از سوی دیگر، سایه‌ای سنگین درافکنده است. اساس این سیاست مبتنی است بر:

حذف حضور ایران از جامعه بین‌المللی. تلاش‌های فراوانی از سوی آمریکا و برخی دیگر بازیگران در حوزه‌های مردمی، رسانه‌ای و دیپلماتیک به عمل آمد، تا از ایران و مردم آن موجوداتی فضایی و غیرقابل باور، با چهره‌ای نابسامان و ناپذیرفتنی در افکار عمومی مردم آمریکا و جهان بوجود آید. پردازشی سی ساله، که جامعه جهانی را به سمت منزوی کردن ملتی تمدن‌ساز و کشوری استوار در عرصه فرهنگ و هنر سوق داد و کوشید تا آن را از عرصه دیپلماتیک نیز حذف نماید.

حذف منافع ایران در ارتباطات خارجی. در حالی‌که زمینه فوق فراهم می‌آمد، منافع ایران در حوزه‌ی بین‌المللی نیز مدنظر قرار می‌گرفت؛ و اگر از جنگ تحمیلی عراق بگذریم، بسیاری از کنش و واکنش‌های دیگر منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای نیز در راستای این امر، ولو به قیمت خسارت‌های کلان دیگر کشورها در عرصه‌هایی مانند عرصه انتقال نفت و... صورت پذیرفت. امری که هدف آن حذف منافع ژئوپلتیک ایران در عرصه‌های منطقه‌ای و جهانی بود.

ضربه به منافع ایران در داخل و خارج. اِعمال سیاست انزوا از عرصه‌های حذف هم فراتر رفته بود؛ آمریکا ضربه به منافع ایران را هدف خود ساخته، برای آن به قانون پردازی و اجرای یکجانبه پرداخته و برخورد با دیگر کشورها و عوامل غیر دولتی آنان و شرکت‌ها و... را مد نظر قرار داد. ساختارهای ملی و فراملی یکی پس از دیگری شکل می‌گرفت و عرصه‌های امنیتی و سیاسی به تصرف این اقدام درمی‌آمد، قدرت هژمون هرلحظه برهنه‌تر[6] می‌شد و عرصه‌های دریایی و هوایی و اقیانوس‌ها را با ابتکار اشاعه امنیت (P.S.I)[7] و... به تصرف خود درمی‌آورد تا آنکه بتواند سخن از رویارویی نظامی سرداده و رئیس جمهور پیشین آمریکا، دوکشور را تا لبه پرتگاه درگیری به پیش براند.

کشاندن تدریجی جامعه بین‌الملل به حوزه ایراد لطمات حیاتی.[8] این شاید آخرین اقدام برای فراهم آوری زمینه رویارویی بود؛ تا از طریق شورای امنیت زمینه مشروعیت درگیری-آن‌هم دراثر نامشروعی و وارونه‌سرایی برسر جنگ باعراق- فراهم آمده و سیاست انزوا در مخاصمه و جنگ به انتها برسد. لیکن نه زمینه مردمی در کشورها کاملا فراهم بود و نه جامعه جهانی که تا لبه پرتگاه پیش آمده بود می‌پذیرفت که خود را از بالا به زیر اندازد!

دوم: سیاست "اندراج و تعامل" دارای ملزوماتی است که آن نیز باید به گونه‌ای ساختاری بر روابط دو کشور سایه درافکند:

پذیرش و بازسازی حضور ایران در عرصه جهانی. سیاست اندراج می‌طلبد که حضور ایران درعرصه جهانی بازسازی شود. این اقدام صرفا از عهده آقای اوباما برمی‌آید که با اقداماتی نظیر پیام نوروزی به ملت و رهبران ایران از یک سو و بیان سیاست‌های اندراج از سوی دیگر، و فراهم آوردن زمینه برای ارتباطات دیپلماتیک و سهل نمودن رفت و آمد میان مردم دو کشور، آغازگر این امر بوده و ضرورت دارد تا گام‌های اساسی‌تری برای بازسازی چهره تخریب کرده‌ی ایران بردارد.

پذیرش منافع منطقه‌ای و جهانی ایران. ایران چرا باید قدرت خود را به کار گرفته و با نقد کردن[9] آن درحوزه‌ی منطقه‌ای، به منفعت دیگران نیز بیاندیشد؟ یا اصولا چرا باید بپذیرد که قبل از پذیرش منافع‌اش ازسوی قدرت‌مندان جامعه جهانی، به پذیرش منافع آنان اندیشه نماید؟ و یا اینکه چرا باید با آنچه در سیاست انزوا بر او رفته است، منفعت خود را با منافع قدرت‌های جهانی، که تا کنون نمایشی از قدرت هژمون تا قدرت برهنه را در برابرش اجرا کرده‌اند، همسو بداند؟ این مخروط را باید از قاعده آن بر زمین نشاند و پذیرفت که پذیرش منافع، پذیرش منافع می‌آورد و یا به عبارت دیگر تغییر، تغییر خواهد آورد.

پایان مخاصمه جهانی با منافع ایران. سیاست اندراج دیکته می‌کند که از همینجا که اکنون ایستاده‌ایم و در واقع لبه پرتگاه و آخرین نقطه‌های سیاست انزوا و آغاز درگیری بوده است، گام به گام به عقب بازگردیم. پایان مخاصمه قدرت‌مداری با منافع ایران را اعلان نماییم و به بازسازی آنچه بر دوطرف رفته بنشینیم. این همان ساختاری بودن تغییر است که رئیس جمهور اوباما آن را درحوزه‌های دانشجویی مطرح کرده و اعلام می‌دارد که این وعده‌ای زمان‌بر و طولانی مدت است.

خروج جامعه بین‌الملل از حوزه ایراد لطمات حیاتی. و بالاخره اساسی‌ترین اقدام سیاست اندراج خروج از حوزه‌ی ایراد لطمات حیاتی، بازگشت از تصمیم به بین‌المللی سازی امنیت ایران و حرکت معکوس چرخ‌های شورای امنیت سازمان ملل متحد است.

سوم: گذار از انزوا به اندراج و تعامل نیز ملزوماتی دارد و برای چالش‌های تئوریک و کارکردی آن باید راه گریزی یافت:

این گذار برای اینکه ساختاری و تبلورِ تغییر باشد "زمان بر" است و نه "زمان دار"؛[10] چراکه ساختاری سی ساله را نمی‌توان سی روزه و یا سی ماهه از میان برد. اما مشکل اصلی بر سر این نکته است که پاره‌ای از بازیگران[11] عرصه بین‌الملل و بسیاری از کنش‌گران داخلی آمریکا بر این باور نیستند که گذار باید ساختاری بوده و لذا "زمان بری"، ضرورت لایتغیر و پذیرفتنی آن می‌باشد. اینان برای گریز از پذیرش تئوریک این امر، آن را با سرعت پیشروی صلح آمیزهسته‌ای ایران درهم آمیخته و"زمان بری" را بازی برد – باخت به سود ایران تعریف کرده‌اند، تا از یک سو در صورت پذیرش "زمان داری" از سوی آقای اوباما، مذاکرات خود به خود از شکل ساختاری به در آمده و از قبل با سرنوشت محتوم شکست روبرو باشد؛ یا از سوی دیگر و در حالت عدم پذیرش آن از طرف وی، جریان مخالف با تغییر در درون و برون آمریکا، با تکیه بر خطر توسعه اتمی ایران، شرائط را به گونه‌ای رقم بزند که باور تغییر در رئیس جمهور صرفا در کلام مانده و این سیاست نتیجه‌ای جز بن‌بست و شکست، یعنی باخت–باخت برای آقای رئیس جمهور، پیروزی تئوریک برای ساختارگرایان محافظه کار، و تداوم سیاست‌های دولت قبلی آمریکا در بر نداشته باشد.

گذار برای اینکه ساختاری و تبلورتغییر باشد، باید متعاملانه صورت پذیرد. چراکه زمانی "دیپلماسی پینگ پنگ" و "دفتر رابط" در چین به راه افتاد که هر دو طرف به این باور رسیده بودند که علیرغم اختلافات و سوء تفاهماتی که بسیاری از آنها تاکنون باقی است، ضرورت دارد با نگاهی متعاملانه به منافعی کلان‌تر، از این چالش عبور نمایند. در غیر این‌صورت، ساده‌ترین سخنی در خصوص تایوان می‌توانست این دیپلماسی را برهم بزند و این بالا بردن قدرت تایوان در منطقه بود، نه چین. ولی چون باور به تعامل پدید آمده بود، روز به روز از قدرت تایوان کاست و به وضعیتی رسید که امروز، سخن از نوعی دیگر است. پس باور به تفاهم و تعامل، شرط پیشین سخن گفتن است و این شرط هنوز حاصل نشده است؛ چراکه ابتدایی‌ترین امر در این عرصه، سخن گفتن صاحب نظران و متفکران دوطرف با یکدیگر است، تا زمینه‌های اندیشیدن عقلانی فراهم آمده وعرصه‌های اندیشه‌ای و فکری، جایگاه کنش‌های احساسی را تصاحب نماید.

گذار برای اینکه در حوزه‌ی بین‌الملل امکان پذیر باشد، باید صورتی سه جانبه داشته باشد؛ یک سوی آن مشکلات داخلی و خارجی ایران در رابطه با آمریکا؛ سوی دیگرمعضلات داخلی و خارجی آمریکا در رابطه با ایران؛ و بالاخره جانب سوم، اختلافات عمیق و گاه مبنایی ارتباطات ایران و آمریکا با دیگران در عرصه‌ی بین‌الملل است. به دیگر سخن، آمریکا چگونه می‌تواند اروپا را که قرن‌ها با ایران بر سر مِهر بود و به خاطر آمریکا به کینه‌جویی پرداخت و منافع خود در ایران و منطقه را نادیده گرفت تا به قوانین داخلی آن کشور احترام بگذارد، مجددا برای منافع آمریکا با ایران بر سر مهر آورده و آنها را قانع کند که منافع ایران و آمریکا منافع مشترک آمریکا و اروپا است؛ درحالیکه همگان می‌دانند که منافع اروپا در عدم ارتباط ایران و آمریکا است؟ آمریکا چگونه می‌خواهد اعراب منطقه و خلیج فارس را که به خاطر همان قوانین، روابط خود با ایران را به تاریکی کشانده‌اند، اکنون قانع نماید که سخن گفتن ایران و آمریکا به نفع آنان نیز هست؟ و اگر آنها در این امر پیش قدم شده و به مشکلات خود با ایران خاتمه دادند، در صورت عدم موفقیت گفت‌وگوی ایران و آمریکا، آیا دوباره حاضرند به عصر خصومت بازگردند؟ آمریکا چگونه می‌خواهد ایران را دعوت به همکاری و هم منفعتی در امور منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای نماید و در انتها دوباره محور شرارت را برپیشانی این تعاون ننشاند؟ و بالاخره اینکه ایران و آمریکا به لحاظ تئوریک چگونه می‌توانند مشکل فلسطینی- اسرائیلی و پیوندهای پیچیده، فراگیر و کاملا متضاد با یکدیگر را حل نمایند تا این موضوع از روابط دو کشور خارج شود؟

گذار برای اینکه ساختاری باشد نباید نامتقارن بوده و شکل برد- باخت داشته باشد. اینکه مثلا آمریکا با تمسک به چهره بین‌المللی آقای اوباما و شعار تغییر و بیان ِصرف ِسیاست ِ اندراج و تعامل به دنبال این باشد که انتظار جهانی از او را به قدرت دیپلماتیک تبدیل کند و نیروی متراکمی در عرصه جهانی برای فرو کوفتن تهدیدآمیز آن بر ایران فراهم آورده و در خلال سخن گفتن، آن را همچون شمشیر داموکلس بر فرق مذاکرات نگاه داشته و در پایان در صورت عدم موفقیت، آن را در عرصه جهانی برای درگیری با ایران به‌کار گیرد، همان سیاستی است که به دلیل ماهیت برد– باخت آن، ایران را واخواهد داشت تا در اقدامی متقابل و با تمسک به چهره جهان ِاسلامی خویش نیز نیروی متراکمی، اما ایدئولوژیک‌تر و استوارتر، فراهم آورده و آن را چون سپری در برابر شمشیر آمریکا فراروی گیرد، تا در نبرد تن به تن روزهای آخر سپر درنیانداخته باشد. این روش برد- باخت و نامتقارن، درگذار از انزوا به اندراج، نتیجه‌ای معکوس در بر دارد؛ و لذا اتخاذ سیاست‌های تعاملی و تکریم تاریخ و تمدن ملت‌ها و گذر از کلام به کنش طرفینی می‌بایست عاری از این شبهه‌ها باشد.

با توجه به موضوعات مطرح شده موفقیت در این گذار نیازمند آن است که:

ساختارهای سی ساله سیاست انزوا در سه حوزه‌ی ایران، آمریکا و نظام بین‌الملل درهم شکند. برای این منظور تفاهمی لازم است که ایران و آمریکا به گونه‌ای دوجانبه بر سر این درهم شکنی به تفاهم رسیده و به شکلی چند جانبه، با محوریت آمریکا، ساختار متصلب انزوا در نظام بین‌الملل درهم ریخته و اندراج جایگزین آن شود. این واقعیت نیازمند سخن‌گویی ِتفاهم آمیز، تعامل‌گرا و رو در روی دو طرف در فضایی آرام و بی‌تنش است.

پی‌آمدهای این گذار برای هر دوسو روشن باشد. تبدیل گام نهادن در تاریکی، به قدم زدن در فضایی سایه روشن برای دو کشوری که سی سال سابقه خصومت آشکار و بیش از نیم قرن کدورت دارند، نه تنها کفایت نمی‌کند بلکه هرزمان این امکان را برای عاملانی در ایران و آمریکا و یا نزد دیگر بازیگران عرصه بین‌الملل پدید می‌آورد که با آفریدن حادثه‌ای، و یا برگزیدن واقعه‌ای در گذشته، و یا ارائه اطلاعاتی درست و یا نادرست، در دوسوی این تعامل چنان تنشی را بوجود آورند که هر دو بازیگر اصلی، عطای سخن گفتن را به لقای آن بخشیده و با بازگشت به دوران سی ساله موجود، این قابل حصول‌ترین امکان را نیز از دوکشور و جامعه جهانی سلب نمایند.

و نهایتاً اینکه، باید توجه داشت که اینجا و در این عرصه دو قدرت منطقه‌ای و جهانی تعامل می‌کنند و سخن آن دو نیز صرفاً بر سر ارتباطات دوجانبه و یا بده و بستان‌های تجارت مآبانه دو کشور عادی نیست، بلکه تفاهم بر ایده‌آل‌هایی است که سرنوشت روشن ارتباطات دو کشور و منطقه‌ای استراتژیک، با اهمیتی جهانی را رقم خواهد زد. از این منظر است که شکست تعامل آن دو نیز بر حوزه‌ی جهانی تاثیراتی عمیق نهاده و منطقه‌ای با اهمیت حیاتی برای جهان را به درون خود فرو خواهد کشید. از این رو است که به زعم من، حاصل این"سخن گفتن" نمی‌تواند در انتهای کلام دو چیز بیشترباشد: تفاهم یا درگیری.[12] چراکه پس از آن، نه آمریکا خواهد توانست پاسخ مردم چشم به راه تغییر خود را داده و نه ایران می‌تواند مردم خود را راضی به بی‌نتیجه بودن این مذاکرات نماید. پس منطقی‌ترین اتفاق ِممکن این است که دوطرف:

ابتدا پاسخ چالش‌های مبنایی تئوریک و کنشی فوق را دریابند؛

خطوط تعامل و مرزهای انعطاف سیاست‌های خویش را تبیین نمایند؛

تصمیم بگیرند با یکدیگر بر سر چالش‌ها به تفاهم برسند؛

و در نهایت در زیر نور خورشید به مذاکره بنشینند.

به نظر می‌رسد تاکنون به پارادوکس‌های ذهنی و عینی، چالش‌های مبنایی و ضرورت‌های موفقیت این گذار، حداقل در حوزه‌های عمومی ِدوطرف، پرداخته نشده و تصمیم لازم نیز اتخاذ نگردیده است. ضرب‌المثلی پارسی است که می‌گوید: گز نکرده نباید پاره کرد!