ارزیابی واقع‌بینانه استراتژی آمریکا در قبال جهان اسلام و ایران بدون در نظر گرفتن رویکردهای گوناگون در تشکیلات سیاسی حاکم بر آمریکا امکان‌پذیر نیست. به طور کلی، این سیاست‌ها عمدتاً در نتیجه رویدادهای 11 سپتامبر 2001 شکل گرفته‌اند. با توجه به اینکه اسلام‌گرایی در میان محافل آمریکایی تهدید اصلی به شمار می‌آید، جهان اسلام با وجوه مختلف و گوناگونی به مردم آمریکا معرفی می‌شود و گروه‌ها و نیروهای اسلامی به تندرو، میانه‌رو، اصلاح‌طلب، سیاسی، غیرسیاسی و غیره تفکیک می‌شوند.

با حمله آمریکا به افغانستان و عراق و در پی آن افزایش قدرت شیعیان در این کشورها همراه با اوج‌گیری قدرت ایران، تغییری بنیادی در دورنمای ژئوپلیتیک منطقه روی داد.[1]

به دنبال مطالبات شیعیان در سراسر منطقه برای رفع ستم پیشین و برخورداری از سهم عادلانه در قدرت سیاسی و اقتصادی در کشورهای خود، جار و جنجالی در خصوص ظهور «هلال شیعی» به راه افتاد و متعاقباً اتحادی میان رژیم‌های سنی، اسرائیل و ایالات متحده به منظور مقابله با ایران و نیروهای اسلامی نوظهور در منطقه پدید آمد. در همین اثنا، احساس عدم اعتماد و تهدید در هر دو طرف مسائل را پیچیده‌تر کرد. در این میان، نفوذ لابی اسرائیل و راست مسیحی (انجیل‌گرایان) در ایالات متحده به شکل‌گیری رویکردی تهاجمی و منفی نسبت به جهان اسلام انجامید. در واقع، گروه‌های یهودی و مسیحی رادیکال آمریکایی مبادرت به ارائه چهره‌ای شیطانی از جناح‌های مختلف موجود در جهان اسلام کردند و در همان حال توصیه به مقابله با آنها با ابزارهای نظامی نمودند.

با وجود این، هنگامی که استراتژی آمریکا بر ایران تمرکز یافت، ابعاد گوناگونی پیدا کرد و از جنبه‌های جهانی،‌ منطقه‌ای و دو جانبه برخوردار گردید. در سطح جهانی،مسئله اسلام و دیگر مسائل مرتبط با آن مورد توجه قرار گرفتند؛ مسائلی از قبیل اسلام سیاسی، رابطه با دیگر ادیان به ویژه مسیحیت و یهودیت، گفت‌وگو در بین ادیان و غیره. سایر مسائلی که از ابعاد جهانی برخوردارند، مسائل مربوط به کنترل تسلیحات و خلع سلاح می‌باشند، به ویژه خلع سلاح هسته‌ای در این میان از اولویت بالایی برخوردار می‌باشد. در سطح منطقه‌ای، نقش ایران به عنوان یک قدرت منطقه‌ای نوظهور با حضور در خلیج فارس، دریای خزر، آسیای مرکزی و خاورمیانه قابل توجه است. در سطح دو جانبه، رابطه متلاطم ایران با‌آمریکا بر تقریباً کلیه دیگر مسائل استراتژیک در روابط فی مابین سایه افکنده است. از زاویه‌ای دیگر، از آنجا که ایدئولوژی مذهبی در دستور کار سیاست خارجی دولت بوش نقش مهمی دارد، تأثیر آن بر استراتژی جهانی آمریکا قابل توجه است.

این مقاله در پی مروری بر روابط بین ایالات متحده وجهان اسلام و در همان حال بررسی عوامل، اندیشه‌ها و نگرش‌های دخیل در فرایند تصمیم‌گیری در آمریکا در قبال جهان اسلام و به ویژه ایران به عنوان قدرتی در حال ظهور همراه با نقشی است که این کشور می‌تواند در عراق و امنیت منطقه ایفا کند.

رویکرد آمریکا در قبال جهان اسلام

در دوره پس از جنگ سرد، مفهوم امنیت جنبه‌های جدیدتر و وسیع‌تری برای ایالات متحده همانند بسیاری از دیگر کشورها پیدا کرده است، زیرا شمار تهدیدهای امنیتی چندین برابر افزایش یافته است. تهدیدات جدید علاوه بر جنبه‌های نظامی و سیاسی، اینک شامل تهدیدات اقتصادی، اجتماعی، زیست محیطی و بشردوستانه و نیز تهدیدات ناشی از منازعات منطقه‌ای، قومی و مذهبی، حملات تروریستی، شکست و سرنگونی دموکراسی‌ها، اشاعه هسته‌ای و غیره می‌شود.

سایر جنبه‌های مربوط به استراتژی جهانی ایالات متحده عبارت از تغییر جهت‌گیری سیاست‌های آمریکا و رویکرد آن نسبت به جهان و نیز بازسازی روابط قدرت در سطح جهانی می‌باشد. تغییر قواعد جنگ و ارائه طرح‌هایی برای ایجاد تغییر در خاورمیانه از دیگر جنبه‌های مرتبط با استراتژی جهانی ایالات متحده می‌باشند. با توجه به اینکه سیاست‌های ایالات متحده بر سیاست خارجی تقریباً کلیه کشورهای دیگر تأثیر گذارست، در این مقاله تلاش می‌شود دیدگاهی ایرانی نسبت به استراتژی‌های جهانی آمریکا در رابطه با ایران و جهان اسلام ارائه شود.

با پایان گرفتن جنگ سرد، اتحاد جدید بین واشینگتن و مسکو به آمریکا اجازه داد تا به عملیات نظامی گسترده در خاورمیانه دست بزند، بدون آنکه از بروز منازعه در سطح وسیع‌تر با اتحاد شوروی هراس داشته باشد. پایه‌های اصلی سیاست خارجی آمریکا در دوره ریاست جمهوری کلینتون عبارت بودند از اشاعه ثبات، اقتصاد بازار، دموکراسی، تأمین منافع اقتصادی و منع گسترش سلاح‌های هسته‌ای. به منظور دستیابی به این اهداف، استراتژی‌های گوناگونی در پیش گرفته شدند مانند اشاعه نظام تجارت آزاد، تحکیم دموکراسی‌ها در اروپای شرقی و مرکزی، پیشبرد صلح وامنیت در خاورمیانه، جلوگیری از گسترش سلاح‌های کشتار جمعی، تدوین یک استراتژی جامع برای مبارزه با جرایم بین‌المللی، تروریسم و قاچاق مواد مخدر.

پیش از 11 سپتامبر،‌ دو دیدگاه دربارة نقشی که ایالات متحده باید در سیاست جهانی ایفا کند، وجود داشت:

1. ایالات متحده باید خود را از امور جهانی کنار بکشد؛

2. ایالات متحده لازم است بیشتر در امور جهانی دخالت کند. هواداران نظریه کنار کشیدن آمریکا چنین استدلال می‌کردند که در نبود اتحاد شوروی دیگر هیچ دشمن بزرگ، آرمان جهانی، منافع عمده و دلیل روشنی برای ایالات متحده وجود ندارد که همچنان به عنوان ژاندارم جهان عمل کند و بنابراین، آمریکا باید خود را از امور مربوط به بقیه جهان کنار بکشد. این کناره‌گیری در پرتو فقدان توانایی آمریکا برای رفع نابسامانی‌ها و منازعات داخلی در سایر کشورها توصیه می‌شد.

پس از حملات 11 سپتامبر ایالات متحده بر تلاش‌های خود برای حفظ شبکه منابع جهانی خود، حفظ موازنه قوا و تأمین امنیت برای مردم و سرزمین خود در برابر حملات بیشتر افزود.

در پرتو این امر، بحث میان انتخاب بین انزواگرایی و حضور بین‌المللی فعال‌تر ایالات متحده اندکی قدیمی شده است. سیاست‌های کنونی آمریکا نشانگر آن هستند که مقابله با تروریسم نه تنها جایگزین مبارزه با کمونیسم شده بلکه همچنین به عاملی تسهیل کننده برای بنای یک نظم نوین جهانی براساس سیاست یکجانبه‌گرای آمریکا بدل شده است.

دولت بوش در اوائل تصدی خود این برداشت را به دست داد که سیاست خارجی آمریکا انزوا را به فعال‌گرایی ترجیح می‌دهد و در مواردی که منافع آمریکا مورد تهدید قرار ندارد، آمریکا تمایلی به ایفای نقش فعال نخواهدداشت و احتمالاً در مورد سیاست خارجی خط‌مشی انزواطلبی را پیشه خواهد کرد. اما رویدادهای 11 سپتامبر این برداشت را تغییر داد. در دوره پس از 11 سپتامبر، آمریکا عزم خود را برای جلوگیری از هر گونه فعالیتی که منافع آن را تهدید کند و یا اشاعه تروریسم تلقی شود، نشان داد.

دولت بوش همچنین معتقد بود که دموکراسی تنها راه‌حل مسائل جهان و از جمله تروریسم است زیرا مطمئن‌ترین استراتژی برای تضعیف جاذبه ترور در جهان به شمار می‌رود. بنابراین، چنین استدلال می‌شد که آمریکا مسئولیت اشاعه دموکراسی و اقتصاد بازار آزاد را در جهان و به ویژه در نقاطی دارد که فاقد آنها هستند و از حق تحمیل دموکراسی بر سایر کشورها و فرهنگ‌ها صرف‌نظر از شرایط و اولویت‌هایشان برخوردار می‌باشد. بر این اساس، در دور نخست ریاست جمهوری بوش، نومحافظه‌کاران دکترین «بی‌ثباتی سازنده» را در خاورمیانه تدوین کردند.[2]

تغییر در موضع‌گیری آمریکا

وقوع انقلاب اسلامی در ایران در سال 1979 مقارن با دو رویداد عمده بود: حمله یک گروه رادیکال سنی به مکه و تهاجم شوروی به افغانستان. این تحولات سبب گردیدند تا آمریکا سیاست کمک به جنبش‌های جهادی اسلام‌گرا در افغانستان برای جنگ علیه نیروهای اشغالگر شوروی و تقویت عناصر سنی رادیکال در پاکستان و افغانستان را علیه ایران شیعه در پیش بگیرد.

در جریان جنگ سرد از 1945 تا 1991، ایالات متحده سال‌های زیادی را صرف تلاش برای ایجاد یک مانع در برابر اتحاد شوروی در طول مرزهای جنوبی این کشور نمود. این واقعیت که کلیه کشورهای واقع بین یونان و چین مسلمان هستند باعث ظهور این تفکر شد که اسلام خود می‌تواند استراتژی مهار علیه کمونیسم را تقویت کند. به تدریج، ایده کمربند سبز در طول هلال اسلامی شکل گرفت. این ایده صرفاً تدافعی نبود، استراتژیست‌ها در آمریکا تصور می‌کردند که مسلمانان سرکش در داخل جمهوری‌های آسیای مرکزی اتحاد شوروی ممکن است سبب فروپاشی شوروی شوند. بنابراین، آنها اقدام به تشویق این مسلمانان کردند. در همین زمان، اسلام سیاسی از جانب آمریکائیان شریکی مناسب در پروژه امپراتوری سازی در خاورمیانه تلقی شد.

در دوره پس از جنگ سرد و با از میان رفتن کمونیسم، تفکر استراتژیک آمریکا بیش از پیش معطوف به یافتن یک دشمن جدید برای جایگزینی دشمن کمونیستی قدیم شد. در دهه 1990، هنگامی که جنگ سرد به پایان رسید، مطلوبیت سیاسی شریک اسلامی به زیر سؤال رفت. برخی استراتژیست‌ها چنین استدلال کردند که اسلام سیاسی تهدیدی جدید و «ایسم» جدیدی است که می‌تواند به دشمن جهانی آمریکا تبدیل شود.

رویدادهای 11 سپتامبر 2001 مقابله با اسلام رادیکال را به عنوان یک گزینه سیاسی در ایالات متحده نهادینه کرد. افزون بر این، این مسئله ابعاد ایدئولوژیک نیز پیدا کرد. این رویکرد در چارچوب مبارزه علیه تروریسم که مهمترین توجیه برای حمله آمریکا به افغانستان و عراق محسوب می‌شود، برجسته‌تر شد. پس از سال 2001، دولت بوش به نظر رسید که به این اعلان نومحافظه‌کاران وفاداری نشان می‌دهد که جهان صحنه «برخورد تمدن‌ها» است. این دولت پیکار جهانی علیه تروریسم را آغاز کرد و القاعده یعنی سازمانی تروریستی را که خود آمریکا به شکل‌گیری آن یاری رسانده بود، هدف قرار داد.

به طور کلی، در محافل سیاسی ایالات متحده دو دیدگاه کلی نسبت به جهان اسلام وجود دارد. یک گروه اسلام را دشمنی جدید (به جای کمونیسم) تلقی می‌کنند و فرق چندانی بین بنیادگرایی و اسلام قائل نیستند. آنان معتقدند که اسلام ذاتاً مغایر با دموکراسی است و کشمکش بین اسلام و غرب اساساً مبتنی بر منافع نیست، بلکه بازتاب برخورد بین تمدن‌ها و فرهنگ‌هاست. برنارد لوئیس، دانیل پایپس و ساموئل هانتیگتون در میان هواداران این جریان فکری قرار دارند. از آنان اغلب به عنوان مقابله جو یاد می‌شود.

گروه مقابل که تمایل به سازش و مصالحه دارد، اسلام را دشمن یا خطر تلقی نمی‌کند، بلکه آن را یک چالش جدید می‌داند. برخی افراد در داخل این گروه از این هم جلوتر می‌روند و اسلام را یک فرصت می‌دانند. آنان معتقدند که اسلام انعطاف‌پذیر است و جهان اسلام یک کل یکپارچه نیست بلکه متکثر است. آنان می‌گویند که منافع ایالات متحده به بهترین نحو از طریق همکاری با دولت‌های اسلامی دوست تأمین می‌شود. بنابراین، آنان از دخالت تدریجی اسلام‌گرایان میانه‌رو در فرایند سیاسی و انزوای افراط‌گرایان حمایت می‌کنند.[3] در عمل و در جریان دهه‌های گذشته، سیاست آمریکا در قبال جهان اسلام، به ویژه خاورمیانه همواره حول محور چانه‌زنی دور می‌زده است. مادامی که منافع استراتژیک و ثبات آمریکا حفظ شود، این کشور خواهان حفظ وضع موجود است. این رویکرد مبتنی بر این فرض بود که دولت‌ها تنها بازیگران در نظام بین‌الملل هستند، اما رویدادهای 11 سپتامبر واقعیت‌های جدیدی را افشا کرد. نخست اینکه منافع ایالات متحده تا حدود زیادی تغییر پیدا کرده است و دوم اینکه دولت‌ها دیگر تنها بازیگران در نظام بین‌الملل نیستند.

در این مقطع، آمریکا توجهی خاص به جهان اسلام نشان داد و مسائل مرتبط با آن در رأس دستور کار سیاست خارجی آمریکا قرار گرفتند. از این‌رو، عوامل اصلی پرورش دهنده رادیکالیسم و تروریسم در سه مقوله اصلی مورد شناسایی قرار گرفتند: دولت‌های اقتدارگرا، گروه‌های مذهبی ضد مدرنیستی و فقر و نارضایتی در جوامع اسلامی.

آمریکا با این اعتقاد که این سه مؤلفه به صورت مارپیچی با یکدیگر ارتباط متقابل دارند، تلاش کرد سیاستی را اتخاذ کند که این حلقه را بشکند. بنابراین، به تدوین یک استراتژی با دو وجه پرداخت: نخست با استفاده از قدرت نظامی با حمله به افغانستان و عراق و دوم از طریق مسائل غیر نظامی یعنی روند دموکراتیک‌سازی. با وجود این، آمریکا در هیچ یک از این استراتژی‌ها به خاطر سوء محاسبه و اشتباه موفق نشد.

برای سال‌ها، سیاستمداران آمریکایی «سیاست در قبال جهان اسلام» را مترادف با «سیاست در برابر خاورمیانه» تلقی می‌کردند، در حالی که بسیاری از کشورهای اسلامی در خاورمیانه قرار ندارند. اعراب تنها یک پنجم مسلمانان جهان را تشکیل می‌دهند. دو کشور بزرگ مسلمان در خاورمیانه یعنی ایران و ترکیه عرب نیستند. چهار کشور با بیشترین جمعیت مسلمان (هند، پاکستان، اندونزی و بنگلادش) در خاورمیانه قرار ندارند. بیش از یک سوم مسلمانان در کشورهای غیر مسلمان به صورت اقلیت زندگی می‌کنند (برای مثال، در چین، هند، فرانسه، آمریکا و فیلیپین).[4]

با توجه به اهمیت جهان اسلام در سیاست بین‌الملل، هواداران تعامل در رابطه با استراتژی آمریکا در قبال مسلمانان موارد زیر را توصیه می‌کردند:

١. افزایش تعامل با احزاب اسلامی؛

٢. تشویق اصلاحات مذهبی، آموزش و اجتماعی؛

٣. حمایت از مؤسسات خیریه مذهبی مستقل (با هدف خنثی کردن فعالیت‌های سازمان‌های خیریه وابسته به گروه‌های تروریستی تندرو که مردم را از طریق ارائه خدمات جذب می‌کنند)؛

٤. اعطای امتیازات خاص به دانشگاه‌ها برای ترویج افکار و آثار مسلمانان میانه‌رو؛

٥. تمرکز بر دیپلماسی عمومی، اشاعه دموکراسی و توسعه برنامه‌های کمک جهت تقویت باز خیزش و اصلاح اسلامی (به گونه‌ای که ارزش‌های آمریکایی با سنت‌های اسلامی پیوند پیدا کنند).[5]

 

در راستای عوامل فوق، حضور اسلام و مسلمانان در ایالات متحده به عنوان یک مسئله داخلی توجه بیشتری را به خود جلب کرد. اسلام اینک بیش از هر مذهب دیگری در ایالات متحده در حال رشد است و انتظار می‌رود که در آینده نزدیک به دومین مذهب بزرگ در آمریکا تبدیل شود. با وجود این، دولت آمریکا هنوز نتوانسته است به شکل بهینه از امکانات این گروه اقلیت سر زنده و پویا استفاده کند.[6] از آنجا که جامعه مسلمانان آمریکا بخشی از جهان اسلام به حساب می‌آید، امروزه، تأکید زیادی بر جذب مسلمانان در سطوح بالاتر اداری و تصمیم‌گیری، به ویژه در حوزه‌های مرتبط با سیاست خارجی آمریکا در قبال جهان اسلام به عمل می‌آید.

گروه‌های متنفذ ضد اسلامی

نقش برخی از گروه‌های فکری با نفوذ در ایالات متحده در سیاست خارجی این کشور در قبال خاورمیانه و جهان اسلام به شدت تحت تأثیر اعتقادات مذهبی‌شان قرار دارد. در دولت بوش، لابی‌های سیاسی و نهادهای مذهبی تأثیر زیادی بر فرایند تصمیم‌گیری دارند. به عبارت دیگر، یک ائتلاف سیاسی مرکب از گروه‌های طرفدار لیکود، هواداران نومحافظه‌کار اسرائیل و صهیونیست‌های مسیحی نقش عمده‌ای در فرایند تصمیم‌گیری در آمریکا در خصوص سیاست‌ها در قبال جهان اسلام و ایران ایفا می‌کنند.

الف) راست مسیحی

ادعای راست مسیحی یا انجیل‌گرایان برای حمایت از اسرائیل مبتنی بر اعتقادات انجیلی آنان است. آنان گرد هم آمدن یهودیان، تأسیس اسرائیل و بازسازی معابد کهن یهودی را پیش شرط رستاخیر دوم مسیحی می‌دانند. این ایده که مسیحیان باید فعالانه از بازگشت یهودیان به سرزمین اسرائیل حمایت کنند، در کنار این ایده که یهودیان را باید تشویق به گرویدن به مسیحیت کرد تا پیش‌بینی انجیل تحقق یابد از زمان دوره اصلاحات مذهبی (رفرماسیون) درمحافل پروتستان رواج داشته است.[7]

راست مسیحی و نومحافظه‌کاران دو جریان غیر یهودی طرفدار اسرائیل در آمریکا هستند. با وجود اینکه راست مسیحی دلایل مذهبی برای حمایت از اسرائیل دارد، اما حمایت نومحافظه‌کاران از اسرائیل از زمینه‌های سیاسی و استراتژیک برخوردار است و منافع مشترک را در نظر دارد. هم راست مسیحی و هم نومحافظه‌کاران که ارکان اصلی دولت بوش را تشکیل می‌دهند، به مبارزه دائمی بین خیر و شر اعتقاد دارند. راست مسیحی در پی انجیلی کردن جهان و ترویج مسیحیت است.

از زمان دولت ریگان در دهه 1980، انجیل‌گرایان در تصمیم‌گیری‌های سیاست داخلی و خارجی آمریکا دخیل بوده‌اند، اما فعالیت‌های آنها در دولت جرج دابلیو بوش به اوج خود رسید. راست مسیحی که یک جریان مذهبی بنیادگراست معتقد است که وجوه اشتراک اندکی میان اسلام و مسیحیت وجود دارد. تندروهای پیرو صهیونیسم مسیحی دشمنان جدی اسلام هستند. بسیاری از آنها «جنگ علیه تروریسم» را مترادف با جنگ صلیبی بین مسیحیت و اسلام می‌دانند.[8] به دنبال رویدادهای 11 سپتامبر، راست مسیحی تلاش کرد به اسلام حمله کند، دیدگاه‌های القاعده را به عنوان افکار راستین اسلامی جا بزند و ادعا کند که مسلمانان وارد جنگ با مسیحیان شده‌اند. اظهارات رهبران راست مسیحی از جمله فالون، پاتریک رابرتسون، جری واینز و غیره نشان می‌دهد که چگونه ارائه اطلاعات غلط درباره اسلام به عنصری ثابت در گفتمان سیاسی راست مذهبی از رویدادهای 11 سپتامبر به این سو بدل شده است.[9]

تندروهای جناح راست مسیحی کثرت‌گرایی را تحت هیچ عنوانی بر نمی‌تابند و خود را حاملان حقیقت واحد فرض می‌کنند. در همین حال، فعالیت‌های صورت گرفته توسط برخی مراکز دانشگاهی وابسته به راست مسیحی حائز اهمیت می‌باشند. دانشگاه بین‌المللی کلمبیا از جمله مراکز عمده تربیت مبلغان مذهبی برای اعزام به سرزمین‌های اسلامی جهت ترغیب مسلمانان به گرویدن به آئین مسیحیت می‌باشد. برخی دیگر از نهادهای آموزشی مانند دانشگاه بایلور دارای برنامه‌های مشابهی هستند.[10] امروزه، راست مسیحی دارای یک دفتر حفاظت منافع در وزارت خارجه آمریکا تحت عنوان «دفتر آزادی مذهبی بین‌المللی» است، همچنین نهادهای دولتی دیگری نیز مانند «دفتر ابتکارات مذهبی و اجتماعی» وجود دارند که بلافاصله پس از روی کار آمدن بوش تأسیس شدند.

سرانجام، باید گفت که افزایش فزاینده نفوذ مسیحیان انجیل‌گرا در ایالات متحده که هوداران پرو پا قرص اسرائیل هستند آنها را به ستون فقرات ایدئولوژیک دولت بوش تبدیل ساخته است. در نتیجه، جو مساعدتری برای فعالیت‌های گروه‌های یهودی و تبلیغ آنها علیه اسلام به وجود آمده است.

ب ) گروه فشار اسرائیل

یکی از مهمترین مسائل که به اختلاف میان ایالات متحده و جهان اسلام منجر شده منازعه اسرائیلی‌ها و فلسطینی‌هاست. موضع یکسو نگرانه آمریکا در رابطه با حقوق فلسطینیان و حمایت آن کشور از اعمال وحشیانه اسرائیل چهره این کشور را در میان مسلمانان جهان تیره و مخدوش نموده است. این امر همچنین به احساسات ضد آمریکایی در جهان اسلام دامن زده است. در طی جنگ سرد، آمریکا و اسرائیل یک بلوک را در برابر کمونیسم تشکیل می‌دادند. امروزه آمریکا و اسرائیل بیش از هر زمان دیگری برای از میان بردن تهدیدات مشترک که براساس ادعایشان ناشی از رادیکالیسم و تروریسم اسلامی است، با یکدیگر به همکاری می‌پردازند.[11] نفوذ گروه فشار اسرائیل در دستگاه سیاستگذاری آمریکا به ویژه در حوزه‌های مربوط به جهان اسلام یا خاورمیانه بسیار زیاد است.[12]

یکی از دلایل عمده که اغلب برای کمک مادی فوق‌العاده و حمایت‌های دیپلماتیک آمریکا از اسرائیل ذکر می‌شود، نفوذ گروه فشار اسرائیل در دستگاه سیاستگذاری آمریکاست، در حالی که این حمایت بی‌چون و چرا در چارچوب منافع ملی آمریکا به دشواری قابل توجیه است. در واقع، گروه فشار طرفدار اسرائیل به پیشگامی کمیته امور عمومی آمریکایی- اسرائیلی مرسوم به آیپک* نفوذ زیادی در بسیاری از بخش‌های دولت آمریکا از جمله دفتر معاون رئیس جمهوری، پنتاگون، وزارت امور خارجه، کنگره وغیره دارد. علاوه بر بدنه دو حزب اصلی آمریکا و رسانه‌ها که از گروه فشار اسرائیل حمایت می‌کنند، این گروه از حمایت نهادهایی چون «موسسه اینترپرایز»، «بنیاد هریتیج» و «مؤسسه واشینگتن برای خاور نزدیک» نیز برخوردار است.[13]

به رغم پایان جنگ سرد و در نتیجه بروز برخی اختلافات میان آمریکا و گروه فشار اسرائیل در آمریکا، این گروه فشار همچنان یکی از مهمترین عوامل تحکیم اتحاد بین اسرائیل و ایالات متحده است که بر ضد بهبود رابطه آمریکا با جهان اسلام فعالیت می‌کند. در واقع، فروپاشی اتحاد شوروی منافع مشترک هر دو کشور را در زمینه خارج کردن شوروی از منطقه از میان برد. حتی در حال حاضر برخی اختلافات میان مقامات آمریکایی و اسرائیلی بروز کرده است و گرچه اکثر مقامات آمریکایی در وزارت خارجه و شورای امنیت ملی هرگونه نفوذ اسرائیل را در تدوین سیاست‌های آمریکا در قبال جهان اسلام انکار می‌کنند، واقعیت‌ها چیز دیگری می‌گویند. برای مثال، بنا به گفته یک مقام ارشد در وزارت خارجه آمریکا، «ایالات متحده تا حدود زیادی تحت تأثیر تعریفی قرار دارد که از سوی اسرائیلی‌ها در رابطه با اسلام‌گرایان ارائه شده است».[14]

بنابراین، اسرائیل به عنوان مهمترین متحد استراتژیک آمریکا در خاورمیانه به خاطر مجاورت با مسلمانان و نیز دخالت در چالش‌های امنیتی اصلی منطقه، همه تلاش خود را برای همسو کردن سیاست خارجی آمریکا در قبال جهان اسلام و خاورمیانه با منافع خود به خرج می‌دهد. در نتیجه، آنچه به عنوان سیاست خارجی آمریکا در قبال جهان اسلام تدوین شده حاوی بخش عمده‌ای از ملاحظات اسرائیل می‌باشد. نقش اسرائیل و گروه فشار اسرائیل در آمریکا در سیاست‌های این کشور در قبال جمهوری اسلامی ایران نیز قابل توجه می‌باشد. اسرائیل با بهره‌برداری از رابطه خصمانه میان ایران و آمریکا می‌کوشد وضعیت مسلط خود را در خاورمیانه حفظ کند و حمایت استراتژیک آمریکا را در مبارزه‌اش علیه فلسطینی‌ها جلب نماید. در این رابطه، رسانه‌ها و گروه‌های تحت حمایت گروه فشار اسرائیل تلاش می‌کنند چهره‌ای منفی از جمهوری اسلامی ایران نشان دهند. یکی از عمده‌ترین بهانه‌هایی که وسیعاً از سوی محافل سیاسی آمریکا و اسرائیل عنوان می‌شود اظهارات محمود احمدی‌نژاد، رئیس جمهور ایران درباره نابودی اسرائیل است.[15]

در حالی که گفته‌های آقای احمدی‌نژاد مبنی بر حذف اسرائیل از نقشه ترجمه‌ای غلط از آن چیزی است که او ابراز داشته است؛ این گفته‌ها در واقع نقل قولی از آیت‌الله خمینی فقید بود که گفته بود: «رژیم اشغال‌گر قدس باید از صفحه روزگار محو شود» و این به هیچ وجه به معنای اقدام نظامی یا کشتار نیست. از این‌رو، این نقل قول هدفش مردم نیستند بلکه رژیم صهیونیستی اشغالگر قدس است، یعنی شهری که از سوی هر سه آئین ابراهیمی معتقد به وحدانیت مقدس شمرده می‌شود.[16]

مناسبات با عراق و جهان شیعه

به دنبال سرنگونی رژیم صدام و به قدرت رسیدن اکثریت شیعه در عراق، شیعیان عراق توسط آمریکایی‌ها به سه دسته مجزا تقسیم شدند:

١- سکولارها

این گروه دین را عمدتاً موضوعی شخصی می‌دانند و معتقد به جدایی دین از سیاست هستند. گروه مزبور تحت نفوذ فرهنگ و تمدن غرب قرار دارد و رویکرد آنها به مسائل و رویدادهای مختلف غیر ایدئولوژیک است. بنابراین، شیعیان سکولار به دنبال تشکیل یک حکومت دینی نیستند. آنان معمولاً مخالف سیاست‌هایی می‌باشند که از سوی ایران در قبال مسائل منطقه‌ای اتخاذ می‌شود. از آنجا که رویکرد آنان در تقابل با اسلام‌گرایان شیعه‌ای قرار دارد که به دنبال تشکیل یک حکومت دینی هستند، آنان اساساً مورد حمایت آمریکا قرار دارند. اما عدم محبوبیت کلی آنان در میان شیعیان و ناکامی جریان‌های سکولار در عراق، آمریکا را وادار ساخته است تا از حمایت بیش از حد از این جناح خودداری ورزد.

٢- عمل‌گرایان

این جناح از پایگاه قدرت مستحکم‌تری در میان شیعیان برخوردارست و به دنبال سرنگونی صدام از این فرصت استفاده کرده است تا یک دولت مرکزی قدرتمند بر مبنای اصول دموکراتیک و رأی اکثریت ایجاد کند. این گروه از شیعیان نسبت به سیاست‌هایی که ممکن است به تجزیه عراق منجر شود، حساس است و سخت در تلاش است تا تمامیت ارضی عراق را حفظ کند. شیعیان عمل‌گرا از روابط خوبی هم با ایران و هم با آمریکا برخوردارند و در از سرگیری مذاکرات بین ایران و آمریکا پس از 28 سال قطع روابط کارساز بوده‌اند.

٣- جهادگرایان

این گروه از سوی دولت آمریکا، رادیکال‌ترین گروه شیعه و سرسخت‌ترین دشمن آمریکا محسوب می‌شود. جهادگرایانی که دارای انگیزه ایدئولوژیک هستند، همچنین دارای گرایش قوی پان‌عربیستی نیز می‌باشند. این جریان به نماد مقاومت داخلی به دلیل مخالفتش با حضور آمریکایی‌ها در عراق تبدیل شده است.

پس از سقوط رژیم صدام در عراق، برای نخستین بار از زمان سقوط امپراتوری عثمانی، اکثریت شیعه توانست نقشی مهم و تعیین کننده در حکومت عراق به دست آورد. از سوی دیگر، همچنین در افغانستان اقلیت شیعه متعلق به گروه قومی هزاره موفق گردید در دولت جدید افغانستان به رهبری حامد کرزای سهم داشته باشد. گرچه به قدرت رسیدن دو دولت جدید در غرب و شرق ایران به جای دولت‌های پیشین که در گذشته چالش‌های بزرگی در برابر ایران قرار داده بودند، نفوذ استراتژیک ایران را در منطقه افزایش داده است. سیاست خاورمیانه‌ای آمریکا که ملهم از سوء ظن شدید این کشور نسبت به ایران است، سبب گردیده تا ایران موقعیت جدید در منطقه را یک فرصت و در همان حال یک تهدید تلقی کند.

تقویت نقش و جایگاه ایران در محیط خود، همراه با پیروزی حزب الله لبنان در نبرد 33 روزه‌اش علیه اسرائیل سبب گردید تا آمریکا و حکومت‌های محافظه‌کار عرب از نفوذ فزاینده شیعیان در منطقه خاورمیانه هراسان شوند.

مطالعه رفتار سیاست خارجی ایران در قبال عراق پس از صدام مبین آن است که اختلافات آشکاری میان تصویری که توسط آمریکا و برخی حکومت‌های محافظه‌کار عرب از ایران ساخته شده و رفتار واقعی ایران وجود دارد. به عبارت دیگر، از آنجا که ایران تجزیه عراق را تهدیدی مستقیم علیه منافع و امنیت ملی خود تلقی می‌کند، همواره تلاش کرده است تا از طریق حمایت از حکومت مرکزی و کمک به آن برای مدیریت بحران‌های پیش‌رو، تمامیت ارضی عراق را حفظ کند.

برخی تحلیل‌گران بین‌المللی معتقدند که انگیزه اصلی آمریکا در معرفی ایران شیعه به عنوان عامل بی‌ثباتی در عراق، تحت‌الشعاع قرار دادن شکست‌ها و ضعف‌های خود در برقراری امنیت در عراق می‌باشد. به عبارت دیگر، دولت بوش سعی کرده است که از ایران در برابر ناکامی‌های خود در عراق به عنوان سپر بلا استفاده کند.[17]

برخی تحلیل‌گران معتقدند در حالی که هژمونی آمریکا در خاورمیانه در حال فرسایش است، این کشور نمی‌تواند افزایش نفوذ ایران در عراق را تحمل کند، به رغم وجود این واقعیت که ایران و آمریکا منافع مشترکی در آن کشور دارند. البته عراق تنها بخشی از رقابت ژئوپلیتیک بزرگ‌تر میان ایران و ایالات متحده است.[18] در واقع، ایجاد نخستین حکومت شیعه در عراق و در جهان عرب فصل جدیدی در ژئوپلیتیک منطقه خاورمیانه گشوده است. این تحولات در میان برخی کشورهای عرب و نیز آمریکا در رابطه با نقش آتی شیعیان در منطقه که وابستگی‌های نزدیکی با ایران دارند، ترس و شک و تردید پدید آورده است. به دلیل تفاوت‌های تاریخی میان پایگاه قدرت شیعیان در مقایسه با جمعیت‌شان در خاورمیانه، این برداشت به وجود آمده که شیعیان اینک در پی سهم شایسته خود از قدرت سیاسی و اقتصادی می‌باشند.[19]

آشکارا این نگرانی‌ها در اعلام «هلال شیعی» که اول بار توسط ملک عبدالله، پادشاه اردن در دسامبر 2004 مطرح شد، تجلی پیدا کردند. این امر بازتاب نگرانی‌های رژیم‌های سنی در منطقه بود. این در حالی است که برخی محافل سیاسی تلاش کرده‌اند، «هلال شیعی» را مترادف با مقاومت در برابر حضور آمریکا در منطقه تعبیر کنند. این یکی ازعواملی است که باعث شده آمریکا روی خوش بیشتری به کشورهای عرب منطقه نشان دهد. مزایای ژئوپلیتیکی شیعیان و این واقعیت که کلیه میادین عمده نفت و گاز در منطقه خلیج فارس در مناطق تحت تسلط شیعیان در جنوب عراق یا بخش شرقی عربستان سعودی قرار دارند آشکارا دارای این تأثیر بر سیاست‌های آمریکا بوده است که این کشور را از سیاست‌های سابق دموکراتیک‌سازی در جهان عرب دور سازد. دموکراتیک‌سازی نهایتاً به معنای توانمندتر گردیدن شیعیان از طریق این فرایند می‌بود.

در مجموع، استراتژی آمریکا در قبال جهان شیعه پس از سقوط رژیم صدام در عراق را می‌توان به صورت زیر خلاصه کرد:

1. ایجاد موازنه قوا میان شیعیان، کردها و سنی‌ها؛‌

2. بهره‌برداری از اختلافات میان جناح‌های شیعه و شکاف بین شیعیان و سنی‌ها؛

3. بهره‌برداری از اختلافات میان اعراب و ایرانیان؛

4. معرفی ایران به عنوان تهدیدی برای اعراب؛

5. جلوگیری از گسترش نفوذ و قدرت ایران؛

6. ایجاد اتحاد بین ایالات متحده، حکومت‌های محافظه‌کار عرب و اسرائیل.

ملاحظات ژئوپلیتیکی

به دنبال پایان جنگ جهانی دوم، منطقه خاورمیانه اهمیت بیشتری در افکار استراتژیک آمریکا یافت. پس از جنگ سرد، این اهمیت بیشتر شد.

واشینگتن اهمیت زیادی برای منابع انرژی در منطقه خاورمیانه و خلیج فارس قائل است. این منطقه به مهمترین منطقه جهان به لحاظ استراتژیکی و به یکی از بزرگ‌ترین ذخایر مادی در تاریخ جهان تبدیل شده است.[20]

کنترل بر این منطقه با ارزش به هدف اصلی سیاست آمریکا از زمانی تبدیل شد که این کشور جایگزین بریتانیا به عنوان قدرت مسلط در جهان گردید. چنین کنترلی به ایالات متحده در برابر رقبای صنعتی‌اش حق وتو اعطا کرد. این امر اهرمی حیاتی به آمریکا اعطا کرده که می‌تواند از آن علیه رقبای صنعتی خود در اروپا و آسیا استفاده کند.[21] از این‌رو، پیش‌بینی‌های اطلاعاتی در آمریکا برای هزاره جدید حکایت از تداوم کنترل آمریکا بر نفت خاورمیانه دارند، و تصرف عراق نیز برای همین منظور برنامه‌ریزی و تعقیب شد.[22]

در راستای این استراتژی، سیاست آمریکا در قبال ایران به عنوان یک قدرت رقیب شکل گرفت. آمریکا با اشاره به قدرت در حال ظهور ایران و با به تصویر کشیدن آن به عنوان منبعی برای تهدید و بی‌ثباتی در منطقه سعی داشت کشورهای دیگر را از ایران بترساند. هدف این سیاست‌ها عمدتاً خنثی کردن قدرت نرم قابل ملاحظه ایران و به طور کلی جلوگیری از رشد شیعه در منطقه است.[23] این سیاست با واقعیات موجود درباره ایران در تضاد است. نظر سناتور آمریکایی، چاک هاگل، در این زمینه جالب توجه است. او استدلال می‌کند که «در خاورمیانه قرن 21، ایران یک مرکز ثقل و یک قدرت منطقه‌ای مهم به حساب می‌آید. آمریکا نمی‌تواند این واقعیت را تغییر دهد. سیاست استراتژیک آمریکا باید نقش ایران را امروزه و طی 25 سال آتی به رسمیت بشناسد.» او می‌افزاید که «برخورد نظامی آمریکا با ایران خاورمیانه و جمعیت مسلمان جهان را شعله‌ور خواهد ساخت و به امنیت آمریکا و نیز منافع سیاسی، اقتصادی و استراتژیک آمریکا در سراسر جهان لطمه شدیدی وارد خواهد ساخت.»[24]

همچنین شرایط کنونی در خاورمیانه نشانگر این واقعیت است که مسئله فلسطین دیگر تنها عامل تعیین کننده در موازنه قوا در منطقه نیست، در حالی که کشورهایی چون افغانستان، عراق و لبنان مطرح هستند و دورنمای افزایش نفوذ ایران وجود دارد.

برخی کارشناسان معتقدند آمریکا به این واقعیت پی نبرده است که بر چالش‌های موجود در خاورمیانه تنها می‌توان از طریق همکاری با ایران فائق آمد و ایران نقش بسیار مهمی در برقراری صلح و ثبات در منطقه ایفا می‌کند، در گذشته، سیاست‌های آمریکا در مواجهه با ایران مانند تلاش برای متحد کردن اعراب علیه ایران به شکست انجامیده است و به ظهور القاعده و سایر گروه‌های افراطی منجر شده است. این تجربیات نشان می‌دهند که آمریکا به جای اتخاذ نگرش خصمانه نسبت به ایران، باید سعی کند یک نظام امنیتی منطقه‌ای جدید با مشارکت کلیه بازیگران منطقه‌ای از جمله ایران به وجود آورد.

دولت بوش پس از کش و قوس‌های فراوان و در حالی که وضعیت در عراق در حال خارج شدن از کنترل است، اینک دست‌یاری به سوی ایران دراز کرده است، اما هم‌زمان ایران را به دلیل ناکامی ماجراجویی‌هایش مقصر می‌شمرد. با شعارهایی که در مورد تهدید هسته‌ای ایران داده شده، مردم آمریکا سر در گم شده‌اند. برای مثال، در یک نظر‌سنجی که اخیراً انجام شده اکثریت عظیمی از آمریکائیان گفته‌اند که اطلاعات کافی درباره اوضاع ندارند تا درباره وضع تحریم‌ها علیه ایران اظهارنظر کنند.[25]

این در حالی است که پس از افشاگری برآورد اطلاعات ملی آمریکا در خصوص ایران که نشان می‌داد برنامه هسته‌ای ایران به سمت تسلیحاتی شدن حرکت نمی‌کند، واشینگتن اینک مقاصد آتی ایران را زیر سؤال برده است.[26]

ریاکاری درباره برنامه هسته‌ای ایران آن قدر آشکار شده که بسیاری از دولت‌هایی که سعی می‌کنند فعالیت‌های هسته‌ای صلح آمیز ایران را محدود کنند، به خود این اجازه را می‌دهند که برخلاف تعهداتشان بنا بر پیمان عدم اشاعه (NPT) به هر طریق که صلاح می‌دانند حتی به صورت پیشدستانه از سلاح‌های هسته‌ای خود استفاده کنند. از این‌رو، نگرانی واقعی درباره اشاعه سلاح‌های هسته‌ای نیست بلکه درباره تسخیر قلب‌ها و اذهان در خاورمیانه است و در این زمینه شانس ایران بسیار بیشتر از آمریکاست.[27]

هنگامی که آمریکا تصمیم گرفت خاورمیانه بزرگ را به حیاط خلوت آتی خود تبدیل کند، یعنی منطقه‌ای که از پاکستان تا مراکش امتداد دارد، تصور می‌کرد می‌تواند منطقه را مطابق میل خود سامان دهد، اما نتیجه این کار فاجعه‌آمیز بود. در طول دوره نخست ریاست جمهوری بوش، نومحافظه‌کاران دکترین «بی‌ثباتی سازنده» را در خاورمیانه تدوین کردند. با شکست این سیاست، اتخاذ رویکرد جدیدی در رابطه با واقعیت این منطقه مهم ضروری به نظر می‌رسد.[28]

نگاهی به تحولات در منطقه‌ای که از افغانستان تا لبنان گستردگی دارد، آشکار می‌سازد که تغییری عمده در قدرت ژئوپلیتیکی رخ داده است. در حالی که جایگاه آمریکا در این منطقه عمدتاً به دلیل سیاست‌های شکست خورده آن در عراق در حال تنزل بوده است، محیط منطقه‌ای جدید پس از سقوط رژیم بعث در عراق و رژیم طالبان در افغانستان نفوذ ایران و قدرت نرم آن را تقویت کرده است. به دلیل این تحولات، مشاهده می‌شود که مسائل منطقه‌ای پیچیده مربوط به ایران و آمریکا از ابعاد جدیدی برخوردار گردیده‌اند.

هم ایران و هم آمریکا منافعی در برقراری ثبات در عراق دارند. آنها از نفوذ و ابزارهای کافی برای حرکت سریع‌تر به سوی این هدف برخوردار می‌باشند. از زمان سقوط رژیم بعثی در عراق، هر یک از دو کشور گام‌هایی در این مسیر برداشته‌اند. با وجود این، شدت و فوریت مسائلی که امروزه عراق با آنها مواجه است مستلزم تلاش‌های هماهنگ‌تر و قدرتمندتری توسط این دو کشور کلیدی است. آمریکا با آگاهی از این واقعیت که نقش ایران در منطقه در حال افزایش است، در چارچوب سیاست چند وجهی خود در مواجهه با ایران تلاش می‌کند با استفاده از نفوذ بین‌المللی خود در برابر برنامه هسته‌ای ایران اجماع به وجود آورد. به نظر می‌رسد که واشینگتن این تاکتیک را گامی ضروری برای تقویت موضع ضعیف خود پیش از تعامل با ایران بر سر عراق تلقی می‌کند. از این‌رو، عراق به عاملی تسهیل کننده در از سرگیری تعاملات دیپلماتیک بین ایران و آمریکا و نهایتاً نزدیک شدن روابط آنها تبدیل گردیده است.[29]

نتیجه‌گیری:

به دنبال پایان جنگ سرد، برخی استراتژیست‌ها در آمریکا در تلاش برای یافتن یک دشمن ایدئولوژیک جدید، سعی کردند اسلام رادیکال را جایگزین کمونیسم سازند. از این‌رو، یک استراتژی جدید تدوین شد که به موجب آن اسلام رادیکال به صورت یک دشمن ایدئولوژیک جدید به تصویر کشیده می‌‌شود. در این راستا، آمریکا خواستار همکاری سایر قدرت‌های بزرگ شد. با وجود این، به نظر می‌رسد که آمریکا قادر نخواهد بود از مقابله با اسلام برای پیش برد اهداف ژئواستراتژیک و ژئوپلیتیک خود با نادیده انگاشتن واقعیات موجود بهره‌برداری کند. به رغم اظهار نظر برخی تندروها در آمریکا، اسلام هیچ گونه تضاد ذاتی با دموکراسی و آزادی ندارد و به این دلیل آمریکا نباید اسلام را مانند کمونیسم رقیب ایدئولوژیک خود به حساب آورد. درواقع، زمینه‌های مشترک زیادی وجود دارد که اسلام را با مسیحیت به عنوان دو آئین معتقد به وحدانیت پیوند می‌دهد.

خلاصه اینکه استراتژی آمریکا در قبال جهان اسلام از سیاست‌هایی رنج می‌برد که تحت تأثیر اسرائیل یا گروه‌های متنفذ طرفدار اسرائیل قرار دارند. آمریکا در دفاع از سیاست‌های اسرائیل علیه فلسطینی‌ها و با نادیده گرفتن اصولی که خود آنها را گرامی می‌شمرد مانند حقوق بشر، حق تعیین سرنوشت و غیره در حال از دست دادن اعتبار خویش است.

در سطح استراتژیک، استراتژی آمریکا در قبال جهان اسلام عمدتاً بر منطقه نفت‌خیز خاورمیانه و خلیج فارس تمرکز دارد. این منطقه‌ای است که کنترل بر منابع انرژی آن و دسترسی به مسیرهای آن از پایان جنگ جهانی دوم به این سو موضوع رقابت میان قدرت‌های عمده بوده است. با وجود این، رقابت ژئوپلیتیکی در این منطقه حیاتی از پایان جنگ سرد و فروپاشی نظام دو قطبی تغییر قابل ملاحظه‌ای پیدا کرد. رویدادهای 11 سپتامبر و متعاقباً مداخله و حضور آمریکا در افغانستان و عراق از سوی برخی تحلیل‌گران تلاش آمریکایی‌ها برای تسلط بر این منطقه تعبیر شد – تلاشی که در راستای اهداف هژمونیک جهانی آمریکاست. استراتژی آمریکا به دنبال پیروزی‌های نظامی سریع‌اش در افغانستان و عراق با شکست‌ها و مشکلات زیادی روبرو شد. مشکلاتی که به نظر می‌رسد عمدتاً ناشی از سیاست‌های متناقض دولت بوش و نادیده گرفتن واقعیات در صحنه باشند. دولت بوش که از حمایت و همکاری کامل ایران در سرنگونی رژیم طالبان در افغانستان برخوردار بود، خیلی زود ایران را در محور شرارت قرار داد و مواضع خصمانه‌ای علیه ایران اتخاذ کرد. تنها پس از متحمل شدن تلفات و دشواری‌های فراوان در عراق بود که واشینگتن بار دیگر با شناسایی نفوذ ایران در عراق خواستار کمک و همکاری ایران شد، هر چند دو کشور هنوز به مصالحه‌ای در زمینه عادی‌سازی روابط دست نیافته‌اند.