02 June 2008
مقدمه
ارزیابی اسلام به منزله یک خطر، تهدید و یا چالش، از سوی سیاستمداران ایالات متحده آمریکا، و به دنبال تقسیمبندی گروهها و نیروهای اسلامی به طیفهای رادیکال، میانهرو، اصلاحطلب، سیاسی، غیرسیاسی و... موجب اتخاذ نگرشها و رویکردهای متفاوتی از جانب آمریکا نسبت به جریانات اسلامگرا شده است. پس از حمله آمریکا به افغانستان و عراق و قدرتیابی رسمی شیعیان در این دو کشور و همچنین همجواری این دو با ایران شیعی، که نفوذ منطقهای آن در حال افزایش است، موجب شده تا این سیاستها ابعاد تازهای به خود گیرد. قوت یافتن مباحثی همچون «هلال شیعی» و احتمال سهمخواهی بیشتر شیعیان از قدرت سیاسی و اقتصادی، دور تازهای از مناسبات میان آمریکا و جهان اسلام را رقم زده است. این در حالی است که احساس عدم اطمینان و تهدید میان دو طیف یاد شده، وجهی دوسویه دارد. به عبارت دیگر همانطور که آمریکا در چهار مقوله عمده ازجمله: ۱) تروریسم، ۲) افزایش احساسات ضدآمریکایی، ۳) تلقی از اسلام به عنوان مانعی برای گسترش دموکراسی، و
۴) قدرتیابی شیعیان در خاورمیانه، احساس تهدید از جانب اسلام دارد، جهان اسلام نیز مجموعه اقدامات آمریکا را خطری میداند که از یکسو ماهیت اسلام و از سوی دیگر منافع جهان اسلام را نشانه رفته است. در تدوین سیاست خارجی آمریکا در قبال جریانات اسلامی، نفود دو جریان لابی اسرائیل و راست مسیحی (انجیلیون)، غالباً موجب شکلگیری رویکردی تهاجمی و سلبی شده است.
در حقیقت گروههای تندروی مسیحی و یهودی آمریکا، تنوع و گستردگی جریانات موجود در درون اسلام را در رادیکالیسم اسلامی خلاصه کرده و لزوم مواجهه با آن را امری ضروری و اجتنابناپذیر تعریف میکنند.
با وجود این، نگرشی پرنفوذ در میان سیاستمداران آمریکایی وجود دارد که بر حمایت از جریانات اسلامگرای معتدل و اصلاحطلب تأکید میکند. به باور این گروه حتی پشتیبانی از جریانات احیایی قادر است تا مسلمانان را علیه افراطگرایی اسلامی بسیج کند.
این نوشتار بر آن است تا ضمن بررسی عوامل و نگرشهای دخیل در چگونگی سیاستگذاری آمریکا در قبال جریانات اسلامی، رویکردهای موجود در این خصوص را نیز مورد تدقیق و بازنگری قرا دهد.
مختصات جهان اسلام
امروزه اسلام و جنبشهای اسلامگرا منبع هویت برای افرادی هستند که قصد تقویت همبستگی اجتماعی خود را در برابر تهاجم فرهنگی غرب دارند. این هویتبخشی، از چنان توانی برخوردار است که ملیگرایی، غالباً در اسلامگرایی جذب میشود. اسلام به عنوان عاملی هویتبخش، همبستگی بیشتری به همراه میآورد و این امر در نهایت میتواند منجر به افزایش نفوذ بینالمللی جهان اسلام گردد.
با این حال، آسیبها و آفتهای عمومی موجود در جهان اسلام، محرومیت از کسب جایگاه و تأثیرگذاری مطلوب در صحنه نظام بینالملل را به بار آورده است. این نقصانها در کنار مجموعه اقدامات و سیاستهای نامطلوب ایالات متحده در دهههای اخیر بستر مناسبی را در جهت ظهور و بروز طیف رادیکال و خشونتطلب اسلامی فراهم آورده است. وجود دولتهای ناکارآمد، اقتصاد ناسالم، مشروعیت پایین، عدم رعایت حقوق بشر، سرکوب مخالفین و فقر در برخی از کشورها، از جمله عوامل بسترساز داخلی در تقویت جریانات رادیکالی محسوب میشوند. با اینکه حرکت جهانی به سمت استقرار دموکراسی در جریان بوده است، به نظر میرسد کشورهای اسلامی در حاشیه این جریان باقی ماندند و امروزه تنها میتوان از کشورهایی را که اکثریت مسلمان دارند دموکراتیک نامید. ضعف دولتها و عدم استقرار اصول دموکراتیک، نارضایتی نسبت به اقدامات حکومتی را افزایش داده است. از سوی دیگر خشم و انزجار نسبت به آمریکا، به عنوان یکی از عوامل خارجی تشدیدکننده وضع نامطلوب در این جوامع، روبهفزونی است. در چنین شرایطی اسلامگرایی با اقبال زیادی مواجه شده است. اما آنچه دارای اهمیت میباشد این است که پدیده اسلامگرایی فاقد شکل واحدی است. در حقیقت اشکال گوناگونی از اسلامگرایی ازجمله رادیکال، میانهرو. سیاسی، غیرسیاسی، خشونتگرا، آرامشطلب، سنتی، مدرن، دموکرات و اقتدارگرا در حال ظهور و تکوین هستند. شاید بتوان ریشه این تمایزات و گرایشات متنوع را در دو جریان معتقدین به «اسلام»، به مثابه مذهب، و قائلین به «اسلام سیاسی»، به منزله ایدئولوژی، بازشناسی کرد. در حالی که «اسلام» در معنای مذهب عموماً وجهی منعطف، پویا و با قابلیتهای روزآمدی و انطباقپذیری از خود به نمایش میگذارد و میتوان از آن تعبیر اسلام برای اسلام را برداشت کرد، «اسلام سیاسی»، یک ایدئولوژی را با خصائص متصلب و انعطافناپذیر جلوهگر میسازد که نگاهی تأسیسی و معطوف به کسب قدرت سیاسی دارد. قرائت افراطی از این ایدئولوژی منجر به ظهور «ایدئولوژی افراطی اسلام» گردیده است. در هر حال باید توجه داشت که: «تنها اقلیتی کوچک از جهان اسلام پذیرای ایدئولوژی افراطی اسلام هستند». به گفته گراهام فولر: «اسلام معاصر پدیدهای پویا است (شامل بنلادن، طالبان، لیبرالهایی که به دنبال اصلاح و نوسازی هستند، سنتگرایان و غیره). امروزه مسئله واقعی این نیست که اسلام چیست بلکه آن است که مسلمانان چه میخواهند... افراد به هر کیش و آیینی که تعلق داشته باشند، قادرند که به سرعت تفاسیری از مذهب خود ارائه دهند که در عمل تلاشهای سیاسیشان را توجیه کند... آزمون واقعی احزاب اسلامی هنگامی فرا میرسد که قدرت را از طریق صندوقهای رأی به دست آورند و سپس هنگامی که بر سر قدرت هستند به هنجارهای دموکراتیکی که هنگام قرارداشتن در موضع مخالف، ستایشگر آن بودهاند، پایبند بمانند». وی معتقد است که در چنین شرایطی «هیچکس دقیقاً نمیداند که یک دولت اسلامی مدرن چگونه خواهد بود».
آمریکا و جهان اسلام؛ نگرشها و رویکردها
در صحنه عمل و در خلال چند دهه گذشته، سیاست آمریکا درقبال جهان اسلام، به خصوص خاورمیانه، همراه با چانهزنی بوده است. تا زمانی که ثبات و منافع استراتژیک آمریکا تأمین میشد، این کشور خواستار حفظ وضع موجود بود. این رهیافت بر این فرض اساسی دلالت داشت که دولتها تنها بازیگران اصلی نظام بینالملل هستند؛ اما حادثه ۱۱ سپتامبر دو پیامد عمده را به همراه داشت: ۱ـ تغییر منافع آمریکا و ۲ـ نفی بازیگری یگانه دولتها. در این مقطع سیاستمداران آمریکا ضرورت توجه ویژه به جهان اسلام را در صدر اولویتهای سیاست خارجی خود قرار دادند. آنچه به عنوان عامل و ریشه حرکات رادیکالی و تروریستی گروههای اسلامی از جانب ایالات متحده مورد شناسایی قرار گرفت، شامل سه محور دولتهای اقتدارگرا، گروههای مذهبی ضد مدرنیسم و فقر فراگیر و ناامیدی در جوامع مسلمانان بود.
آمریکا با این تلقی که در جهان اسلام این سه مؤلفه به صورت دایرهوار یکدیگر را تقویت میکنند، درصدد اتخاذ سیاستی برآمد که حلقه مزبور شکسته شود. بدین جهت راهبردی را در دو فاز نظامی (حمله به افغانستان و عراق) و غیرنظامی (دموکراتیزاسیون)، در پیش گرفت.
تا مدتها سیاستمداران آمریکا، «سیاست در قبال جهان اسلام» را معادل با «سیاست در قبال خاورمیانه» ارزیابی میکردند، در حالی که بسیاری از کشورهای مسلمان در خاورمیانه حضور ندارند. مردم عرب تنها مسلمانان جهان را تشکیل میدهند و چهار کشوری که بیشترین جمعیت مسلمان را دارند (هند، پاکستان، اندونزی و بنگلادش)، اساساً در خاورمیانه نیستند. بیش از مسلمانان به عنوان اقلیت در کشورهای غیرمسلمان (چین، هند، فرانسه، آمریکا و فیلیپین) زندگی میکنند. این در حالی است که هند به تنهایی ۱۳۰ میلیون مسلمان دارد. به نظر میرسد در حالی که آمریکا انرژی زیادی برای آنچه بوش آن را «دولتهای سرکش» نامید صرف مینماید، مشکل اصلی از درون کشورهای دوست برمیخیزد. به گفته فولر: «آمریکا باید از فرمولهای بوش مانند: کشورها یا با ما هستند یا با تروریستها؛ اجتناب کند. این چیزی نیست که واقعاً جریان دارد. همانطور که اسلامگرایی هم همان چیزی نیست که بنلادن آن را جدال بین اسلام و کفر میخواند. داستان واقعی، ظهور بالقوه نیروهایی در جهان اسلام است که اسلام را تغییر نخواهد داد بلکه درک بشر از اسلام را تغییر میدهند و زمینه را برای اصلاح و نوسازی اسلامی و ظهور نهایی سیاستی هموار خواهند کرد که هم اصالتاً اسلامی باشد و هم لیبرال دموکرات. تشویق این روندها باید در زمره اهداف مهم سیاست آمریکا قرار گیرد».
به نظر میرسد که دیدگاهی در میان صاحبنظران سیاسی آمریکا وجود دارد که به شدت بر ضرورت ارتباط گیری مؤثر با گروههای مسلمانی که روایتی تساهلمأبانه، معتدلگرایانه و آزادیخواهانه از اسلام دارند، تأکید میکند. بر این اساس حتی برخی معتقدند که مهمترین اقدام ایالات متحده در مبارزه با افراطیون اسلامی، حمایت از «احیای اسلامی» است. به عبارت دیگر، حمایت از حرکتهای سیاسی، اقتصادی و روشنفکری که هدف آن اصلاح جوامع و سیاستهای مسلمین باشد. این عده بر این باورند که آمریکا باید با «اسلام معتدل» تعامل داشته باشد و لذا استراتژی آمریکا باید معطوف به حمایت از جنبشهای احیایی باشد که قادر به بسیج مسلمانان علیه افراطگرایی اسلامی هستند. به طور کلی رویکرد تعاملگرا، راهکارها و توصیههای زیر را در خصوص چگونگی استراتژی آمریکا در برابر مسلمین پیشنهاد میکند:
1. تعامل با احزاب اسلامی؛
2. توجه به اصلاحات مذهبی، آموزشی و اجتماعی؛
3. حمایت از خیریههای مذهبی مستقل (با هدف خنثیسازی فعالیتها و اهداف مؤسسات خیریه وابسته به گروههای تندرو و تروریست که با ارئه خدمات، جذب و پرورش نیرو را تعقیب میکنند؛
4. اعطاء امتیازات ویژه به دانشگاهها برای ارتقاء افکار و آثار مسلمانان معتدل؛
5. تمرکز بر دیپلماسی عمومی، ارتقاء دموکراسی و برنامههای کمکی جهت تقویت اصلاح و احیای اسلامی (به نحوی که ارزشهای آمریکایی را به سنتهای اسلامی پیوند زند).
به باور توماس کارودرز، مدیر پروژه دموکراسی در بنیاد کارنگی: «سردرگمی عمیقی در دولت، در خصوص معنای دیپلماسی عمومی وجود دارد. برای برخی این مفهوم تنها به سادگی، ارائه تصویر آمریکا به جهان است و برای برخی دیگر، مقولهای عمیقتر است که براساس آن باید میان آمریکا و کشورهای مسلمان رابطهای برقرار کرد که جایگزین عداوت و خصومت کنونی گردد».
در کنار عوامل یادشده حضور اسلام و مسلمین در آمریکا به عنوان یک مولفه داخلی نیز حائز اهمیت است. در حال حاضر اسلام سریعترین مذهب در حال رشد در آمریکا محسوب میشود و انتظار میرود که در چند سال آینده دومین بلوک مذهبی بزرگ کشور شود. این در حالی است که دولت روش استفاده و بهکارگیری بهینه از این جمعیت را ندارد. از آنجا که جامعه مسلمانان آمریکا بخشی از «جهان اسلام» قلمداد میشود، امروزه بر ضرورت جذب این بخش از مسلمانان در سطوحی بالاتر و به ویژه در دایره رویکردهای معطوف به سیاست خارجی آمریکا در قبال جریانات اسلامی تأکید بیشتری میگردد و این اصل به عنوان مکمل سیاستهای بیرونی، بیشتر مورد توجه قرار گرفته است.
نقش نیروهای مذهبی و پایگاههای فکری تأثیرگذار در آمریکا
سیاست خارجی آمریکا در حوزه خاورمیانه و اسلام به شدت متأثر از ریشههای مذهبی است. در دولت بوش، لابی و مذهب دو عامل و بازیگر بسیار مهم تلقی میشوند. به عبارت دیگر بدون توجه به ائتلاف سیاسی میان گروههای طرفدار لیکود، حامیان نومحافظهکار اسرائیلی و صهیونیستهای مسیحی نمیتوان تصویری واضح از چگونگی سیاستهای ایالات متحده ترسیم کرد.
الف) راست مسیحی
راست مسیحی یا انجیلیها مدعی وجود مبانی انجیلی برای حمایت از اسرائیل هستند. آنها از یکسو جمع شدن یهودیان، تشکیل اسرائیل و بازسازی معابد باستانی قوم یهود را از جمله پیششرطهای بازگشت دوم مسیح میدانند (دلیل اصلی حمایت از اسرائیل)، و از سوی دیگر و به صورت موازی درصدد جذب یهودیان به مسیحیت نیز میباشند. صهیونیسم مسیحی یک تئولوژی و باور دینی محسوب میشود. پیروان این باور، جهان اسلام را سرزمینی میدانند که پیش از بازگشت مسیح باید در آن نفوذ کرد. آنها معتقدند که اگر مسیح تاکنون بازگشت خود را به تعویق افکنده به دلیل آن است که آنها موفق به انجام وظایفشان نشدهاند. راست مسیحی و نومحافظهکاران دو جریان عمده و غیریهودی طرفدار اسرائیل در آمریکا هستند، با این تمایز که دلایل حمایت راست مسیحی از اسرائیل مذهبی است اما نومحافظهکاران عمدتاً به دلایل سیاسی و استراتژیک و منافع مشترک در این صف قرار دارند.
راست مسیحی و نومحافظهکاران از اجزاء مهم ائتلاف حکومتی جورج بوش محسوب میشوند که هر دو به جدال دائمی میان خیر و شر معتقدند. راست مسیحی به دنبال انجیلی کردن جهان و تغییر آیین غیرمسیحیان است و این هدف را در قالب فکری جدال دائمی خیر و شر ارزیابی میکند. انجیلیها از دهه ۱۹۸۰ و دولت ریگان، در روند تصمیمسازی سیاست داخلی و خارجی آمریکا وارد شدند؛ اما اوج فعالیت آنها را میتوان در دولت بوش پسر مشاهده کرد. راست مسیحی که جریانی مذهبی و حتی به تعبیری بنیادگرا است، معتقد است که میان اسلام و مسیحیت نقاط اشتراک اندکی وجود دارد و اساساً سرشت و ماهیت اسلام خشن است.
طیف تندروی صهیونیستهای مسیحی، حساسیت ویژهای به مقوله اسلام دارند، به گونهای که «جنگ علیه تروریسم» را معادل «جنگ مذهب» میان مسیحیت و اسلام تلقی میکنند. بعد از حوادث ۱۱ سپتامبر، راست مسیحی تلاش کرد تا حملات و هجمهها را متوجه اسلام سازد و چنین تبلیغ کند که نظرات جریان القاعده برابر با نظرات اسلام است و مسلمانان وارد جنگ علیه مسیحیت شدهاند. به عبارت دیگر، طرح مطالب سوء علیه اسلام از ۱۱ سپتامبر به بعد، به جزء ثابتی از گفتمان سیاسی راست مذهبی تبدیل شده است.
تندروهای راست مسیحی، راهکار مواجهه با اسلام را نفوذ و استحاله میدانند. این طیف به هیچ روی «کثرتگرایی مذهبی» را برنمیتابند و خود را حامل و ناقل حقیقت واحد میپندارند. در این میان فعالیتهای برخی مراکز دانشگاهی نزدیک به راست مسیحی نیز حائز اهمیت است. دانشگاه بینالمللی کلمبیا از عمده مراکز تعلیم میسیونر (مبلغ مذهبی) برای اعزام به سرزمینهای اسلامی با هدف تغییر مذهب مسلمانان و جذب آنها به مسیحیت است. برخی مؤسسات آموزشی دیگر مانند دانشگاه Baylor نیز برنامههای مشابهی دارند.
امروزه راست مسیحی دفتر منافع خود را در وزارت خارجه آمریکا با نام:
"office of International Religious Freedom"
دارد و مؤسسات دیگری نیز با حمایت مالی دولت از جمله:
"office of Faith-Based and Community Initiatives "
وجود دارند که بلافاصله پس از روی کار آمدن دولت بوش ایجاد شدند.
در نهایت باید گفت که افزایش نفوذ مسیحیان انجیلی در آمریکا، که از حامیان سرسخت اسرائیل محسوب میشوند و در عین حال به نحوی فزاینده به ستون فقرات ایدئولوژیک دولت بوش تبدیل شدهاند، فضای مساعدتری را برای فعالیت گروههای یهودی در آمریکا و تبلیغ و سیاستگذاری علیه اسلام فراهم آوردهاند. این گروه نشان داده است که به اندازه گروههای یهودی، اگرنه بیش از آنها، در جهت طرفداری از اسرائیل و مقابله با اسلام فعال و پرتحرک است.
ب) لابی اسرائیل (AIPAC)
امروزه یکی از مهمترین مسائلی که میان جهان اسلام و آمریکا قطببندی ایجاد کرده، مناقشه اسرائیل و فلسطین است. حمایت آمریکا از اسرائیل موجب شده است تا آمریکا نزد افکار عمومی مسلمانان، دشمن فلسطینیان و در ادامه دشمن مسلمانان محسوب گردد و همین امر احساسات ضدآمریکایی را در جهان اسلام به شدت تقویت کرده است. در خلال جنگ سرد، آمریکا و اسرائیل بلوکی را علیه کمونیسم شکل دادند. امروز و پس از 11 سپتامبر، آمریکا و اسرائیل بیش از هر زمان دیگر همکاری نزدیکی برای نابودی تهدیدات مشترک از جانب رادیکالیسم اسلامی و تروریسم دارند. نفوذ و تأثیرگذاری لابی اسرائیل در سیاستگذاریهای ایالات متحده به ویژه در حوزه مسائل اسلام و خاورمیانه از چنان قوتی برخوردار است که برژنسکی زمانی اظهار داشت: «چه من در خصوص خاورمیانه سیاستگذاری کنم و چه AIPAC درباره خاورمیانه سیاستگذاری کند». اظهاراتی از این دست بیانگر عمق نفوذ و تأثیر گذاری لابی اسرائیل به ویژه در جهت گیریهای منطقهای و خاورمیانهای میباشد.
پل فیندلی، نماینده سابق جمهوریخواه کنگره نیز معترف است که: «بیشتر شهروندان از این حقیقت وحشتآور غافلاند که برای سالیان سال سیاست خاورمیانهای آمریکا از سوی متخصصان و کارشناسان متعهد به مبانی منافع آمریکا طرحریزی نشده است». در حقیقت تکنیکهای AIPAC آنچنان دارای کارکرد و کارآیی است که به راحتی میتوان از آن به عنوان «حکومت موازی» در برخی سیاستگذاریها یاد کرد. لابی بزرگ طرفدار اسرائیل به جلوداری AIPAC در بخشهای عمده دولت آمریکا ازجمله دفتر معاونت رئیسجمهور، پنتاگون، وزارت خارجه، کنگره و... نفوذ بالایی دارد. لابی اسرائیل علاوه بر اینکه از سوی طیف وسیعی از هر دو حزب سیاسی اصلی آمریکا و رسانهها پشتیبانی میشود، از حمایت مالی قوی مؤسساتی چون "American Enterprise Institute"، "The Heritage Fundation" و "Washington Institute for Near East Policy" نیز برخوردار است.
اگرچه بیشتر مقامات ایالات متحده در وزارت خارجه و شورای امنیت ملی هرگونه پیوند اسرائیلی را در تدوین سیاست آمریکا در قبال اسلامگرایان تکذیب میکنند و معتقدند که تنها ملاحظات مربوط به منافع ملی ایالات متحده در این زمینه مدنظر قرار میگیرد، اما بنا به گفته یک مقام ارشد وزارت خارجه: «ما به میزان زیادی از تعریف اسرائیلیها از اسلامگرایان متأثر هستیم».
بنابراین اسرائیل به عنوان بزرگترین متحد استراتژیک آمریکا در خاورمیانه، از آنجا که هم در همجواری مسلمانان قرار دارد و هم درگیر اصلیترین چالشهای امنیتی و منفعتی با آنان است، بیشترین مساعی را در جهت همسوسازی سیاست خارجی آمریکا در قبال اسلام و جریانات اسلامی و خاورمیانه با منافع خود به کار میبندند. در نهایت آنچه به عنوان سیاست خارجی آمریکا در قبال جهان اسلام تدوین میگردد، بخش قابل توجهی از ملاحظات اسرائیل را دربردارد.
نتیجهگیری
سلسله وقایع ۱۱ سپتامبر و حمله آمریکا به افغانستان و عراق، بیش از پیش تنوع و مرزبندی موجود میان جریانات اسلامگرا را نزد صاحبنظران و سیاستمداران آمریکایی آشکار ساخت. هرچند گروههایی همچون لابی پرنفوذ اسرائیل در آمریکا و نگرشهای برخاسته از طیف راست مسیحی غالباً در مواجهه با اسلام تعابیری واحد ارائه داده و رویکردی سلبی و تهاجمی را تجویز میکنند، اما به نظر میرسد که جهتگیری سیاست خارجی آمریکا بیش از گذشته بر لزوم تعامل با جریانات اسلامگرای معتدل و حمایت از «احیای اسلامی» تأکید میورزد. در حقیقت پشتیبانی از حرکتهای سیاسی، اقتصادی و روشنفکری اسلامی که به قصد بهبود و پیشرفت جوامع مسلمین صورت میگیرد، جایگاه ویژهای در استراتژی سیاست خارجی آمریکا یافته است.
معتقدین به این رویکرد در دستگاه سیاستگذاری آمریکا، اقداماتی از قبیل حمله به افغانستان و عراق و یا سیاستهای دموکراسیگستری در خاورمیانه را برای خشکاندن تروریسم و افراطگرایی اسلامی، بدون کمک از جریانات معتدل اسلامی، ناکامل ارزیابی میکنند و بر ضرورت توجه به گرایشات متنوع در دورن جریانات اسلامگرا تأکید میکنند. به عبارت دیگر با طبقهبندی جریانات اسلامگرا براساس اهداف، شیوه عملکرد و غیره، تعامل با گروههای اسلامگرای میانهرو و اصلاحطلب، پیشنیاز تقابل با جریانات اسلامگرای افراطی تعریف میشود.