خیزش چین در هزارۀ سوم |
01 March 2010 |
||||
چکیده در نظام آنارشیک سیاست بینالملل که بیاعتمادی و پیچیدگی مهمترین خصیصۀ آن است، کشورهای در حال گذار میتوانند با استفاده از امکانات و ابزارهای دیپلماتیک و ارائۀ یک تصویر مطلوب از خود، به عنوان بازیگری مسئول برای محیط پیرامونی، میزان هزینهها و حساسیتها را کاسته و با بهرهبرداری بهینه از مقدورات، پنجرههای فرصت را برای ارتقای جایگاه خود در سیستم، باز نگه دارند. امروزه خیزش چین «دیگی از تشویش و نگرانی» را در بین کشورهای مختلف به خصوص آمریکا ایجاد کرده و باعث شده است که این نقش جدید نه تنها به دقت توسط قدرتهای بزرگ و منطقهای، بلکه به طور گسترده در محافل علمی و آکادمیک نیز مورد بحث و بررسی قرار گیرد و این سئوال را ایجاد کند که جهان و ایالات متحده چگونه باید به خیزش چین به عنوان یک قدرت بزرگ واکنش نشان دهند؟ این نوشتار در تلاش است تا چگونگی خیزش چین و اهداف بلندمدت و کوتاهمدت این کشور را در رابطه با چگونگی ایجاد تغییر در سلسله مراتب سیستمیک، به اجمال نشان دهد. محتوای گزارش مقدمه برخی از نظریه پردازان از جمله "ایکنبری"، خیزش چین را بزرگترین «درام» دورۀ کنونی معرفی میکند و معتقد است که خیزش چین خطری بزرگ برای امنیت ملی ایالات متحده تلقی میشود؛ چراکه این امر منجر به ایجاد یک محیط امنیتی جدید و فرسایش زود هنگام بنیانهای نهادی نظم جهانی که ایالات متحده بنیانگذاری کرده است، میشود. به هر حال باید دانست که ظهور و افول قدرتهای بزرگ و مشکلات مربوط به نقل و انتقال قدرت، میتواند آغاز کنندۀ ستیز، رقابتهای امنیتی و در نهایت جنگ باشد. تقریباً دو دیدگاه کلی در رابطه با خیزش چین وجود دارد: اول، تصور چین به عنوان یک تهدید توسط محیط پیرامونی و دوم، تصور صلحآمیز بودن خیزش چین و افزایش همگرایی این کشور با جامعۀ بینالمللی. ابهام و عدم قطعیت در مورد تواناییهای نظامی و نیات سیاسی چین، تصویر تهدیدآمیز بودن آن کشور را بیشتر برجسته میکند و از طرف دیگر، چین در حال پذیرش نقشها و مسئولیتهای بیشتری در سازمانها و نهادهای منطقهای و بینالمللی است؛ لذا وجود چنین پیچیدگیهایی در پیامهای ارسالی از جانب چین، ارائه یک نظریۀ جامع را برای آیندۀ این کشور بسیار سخت مینماید. از منظر تئوریک، رئالیستهای تهاجمی نیز به شدت بر امکان پذیری ستیز و منازعه بین چین و ایالات متحده تاکید میکنند. از این منظر، چین یک دولت تجدیدنظر طلب به شمار میآید و مانند همۀ قدرتهای بزرگ، در جستجوی هژمونی در سیستم بینالمللی است. از طرف دیگر، نظریه پردازان لیبرال از جمله «Alastair» بیان میکند که چین در حال افزایش و تطبیق پذیری بیشتر با هنجارهای منطقهای و بینالمللی است، لذا نمیتواند یک قدرت تجدیدنظر طلب به شمار آید. بنابراین، اینکه سیاست خارجی چین یک سیاست نرم و خوشخیم است یا اینکه چین در صدد تسلط بر آسیا و جهان است، عمیقاً نامشخص و مبهم است. برای توضیح بیشتر این مسئله نظریات دو تن از نظریه پردازان روابط بینالملل میتواند راهگشا باشد. رویکرد بدبینانه نسبت به آیندۀ چین برخی از صاحبنظران از جمله "میرشایمر" معتقد است که با توجه به وضعیت فعلی، خیزش اقتصادی چین نمیتواند صلح آمیز باشد و اگر این کشور همچنان به رشد اقتصادی خود ادامه دهد، پس از چهار دهه آمریکا و چین به سمت رقابتهای امنیتی بیشتر و احتمال وقوع جنگ پیش خواهند رفت. از طرف دیگر همسایگان چین مانند هند، ژاپن، سنگاپور، کرۀ جنوبی، روسیه و ویتنام نیز که در صدد ارتقای منزلت و جایگاه خود در سیستم بینالملل میباشند، برای مهار قدرت چین، به سمت ائتلاف با آمریکا حرکت میکنند. او معتقد است که هدف هر قدرتی به حداکثر رساندن سهم خود از قدرت جهانی و تسلط اساسی بر سیستم است؛ لذا برای دستیابی به چنین مهمی، ناگزیر به سمت ایجاد یک هژمونی منطقه¬ای حرکت میکند. به نظر میرشایمر سیستم بینالمللی دارای چند ویژگی است که مهمترین آنها آنارشی به معنای فقدان قدرت فائقۀ مرکزی است. در چنین محیطی هیچ دولتی نمیتواند از نیات آیندۀ دیگر کشورها مطلع باشد، در نتیجه بهترین راه برای بقا در چنین نظامی به حداکثر رساندن قدرت تا جایی که امکان دارد و البته استفادۀ عاقلانه از آن میباشد؛ چرا که در غیر این صورت، تعقیب صرف سیاست قدرت میتواند نتیجۀ عکس و انزوا و در نهایت نابودی یک بازیگر را به همراه داشته باشد. میرشایمر معتقد است که قدرتهای بزرگ، صرفاً به خاطر اینکه کدام یک قویترین قدرت بزرگ باشند، رقابت نمیکنند. هرچند این مسئله نیز میتواند نتایج خوشایندی برای آنها داشته باشد، ولی رسیدن به جایگاه هژمونی و تنها ابرقدرت شدن مطلوب نهایی آنان میباشد؛ ولی از آنجا که دستیابی به چنین هدفی و تاسیس یک هژمونی جهانی کاری بسیار سخت میباشد، بهترین نتیجه برای یک دولت ایجاد هژمونی منطقهای و جلوگیری از تسلط دیگر قدرتهای بزرگ بر مناطق جغرافیایی دیگر میباشد. چین تمایل دارد تا بر منطقۀ آسیا مسلط شود، همان گونه که ایالات متحده بر نیمکرۀ غربی مسلط شد، و همچنین در تلاش است تا شکاف قدرت بین خود و همسایگانش به خصوص ژاپن و روسیه را به حداکثر رسانده تا تضمینی برای تسلط بی چون و چرا بر این منطقه باشد و همچنین هیچ دولتی در آسیا نتواند این کشور را تهدید کند. میرشایمر معتقد است که چین در تلاش است تا سیاستهای خود را به همسایگانش به عنوان سیاستهای قابل پذیرش، دیکته کند و همچنین فشارهایی را بر آمریکا برای خروج از آسیا وارد آورد؛ همان گونه که آمریکا قدرتهای بزرگ اروپایی را از نیمکرۀ غربی بیرون کرد. به نظر او رسیدن به هژمونی منطقهای تنها راهی است که به وسیلۀ آن، چین میتواند بر تایوان به طور کامل مسلط شود و سایر مشکلات خود در تبت و سین کیانگ را حل کند. به نظر او چینیها نباید در حال حاضر به دنبال شیوههای منازعهآمیز برای حل مسئله تایوان باشند، بلکه باید در حال حاضر تمرکز خود را بر ساخت هرچه بهتر اقتصادشان قرار دهند، تا جاییکه بسیار بزرگتر از اقتصاد ایالات متحده شود و آنگاه این برتری را به حوزۀ نظامی برای افزایش توان رویارویی و مقابله با آمریکا نیز تسری دهند. با صراحت میتوان گفت که مردم و رهبران چین آنچه را که در دهههای گذشته اتفاق افتاده است را به خاطر دارند؛ زمانی که ژاپن قدرتمند و چین ضعیف بود، لذا آنها به این نتیجه رسیدهاند که در جهان سیاست، گودزیلا بودن بهتر از Bambi بودن است و در تلاش برای رسیدن به یک هژمونی منطقهای میباشند. برنامۀ امنیتی جدید چین نیز تا حدودی نشانگر عدم رضایت این کشور از نظم ایجاد شدۀ پس از جنگ سرد است. رویکرد خوشبینانه نسبت به آیندۀ چین در مقابل رویکرد بدبینانه نسبت به آینده چین، برخی از اندیشمندان از جمله برژینسکی معتقد است که رهبران چینی تمایلی برای به چالش کشیدن آمریکا در عرصۀ نظامی ندارند و تمرکز خود را بر توسعۀ اقتصادی و تلاش برای اعتماد سازی و هضم شدن در جامعۀ بینالمللی قرار دادهاند؛ چراکه یک سیاست خارجی درگیرانه باعث وقفه و انقطاع در روند حرکتی چین، تهدیدی برای حزب حاکم و همچنین به خطر افتادن زندگی صدها میلیون چینی خواهد داد. به نظر او هرچند توسعۀ قدرت چین به کاهش نفوذ آمریکا در منطقه منجر خواهد شد و این مسئله متعاقباً کاهش نفوذ ژاپن را نیز به همراه خواهد داشت، ولی برای انجام یک برخورد واقعی، چین نیاز به یک نیروی نظامی قدرتمند دارد که قادر باشد به صورت رو در رو با ایالات متحده مبارزه کند. به نظر برژینسکی، چین به طور آشکاری در حال هضم شدن در جامعۀ بینالمللی است و رهبران این کشور متوجه شدهاند که تلاش برای خارج کردن آمریکا از گود رقابت، در حال حاضر بیفایده است و در این رابطه دو شاخص را بیان میکند: 1. ضعف نسبی چین در هدایت کشورهای دیگر جهان: علی رغم رشد سریع اقتصادی، چین هنوز با محدودیتهای اساسی در توانایی صنعتی و تکنولوژیک روبرو است. 2. امکان شکلگیری یک ائتلاف بینالمللی در مقابل چین که تا حدود زیادی مشابه سیاستهای جنگ سرد برای مهار شوروی است. به نظر برژینسکی، چین با آگاهی از این امر سیاست خارجی خود را بر اساس افزایش اعتبار چین به عنوان یک بازیگر بینالمللی مسئول و همگرا قرار داده و در تلاش است تا همسایگان را راضی کند که رشد اقتصادی چین، برای سایرین تهدیدآمیز نمیباشد. پذیرش چندجانبه گرایی توسط چین و شرکت در آ.سه. آن و داشتن یک نقش اساسی در سازمان همکاری شانگهای، تا حدودی میتواند موید این امر باشد.جنبۀ دیگر سیاست خارجی چین، بهبود روابط دو جانبه با قدرتهای عمده جهانی به منظور کاهش خطر ایجاد یک بلوک و ائتلاف در مقابل چین است. اهداف راهبردی چین استراتژی کلان با رابطة علی بین اهداف راهبردی ملی و ابزار رسیدن به آن، سر و کار دارد. همان گونه که "باری پوزن" معتقد است، راهبرد کلان نظریهای است دربارة این امر که دولتها چگونه میتوانند با استفاده از منابع داخلی و محدودیتهای بینالمللی، به هدف خود که همان امنیت است دست پیدا کنند. نگارنده در تایید جملۀ فوق معتقد است که استراتژی کلان، تئوری یک دولت برای رسیدن به امنیت است و مهمترین هدف سیاست خارجی هرکشور در این رابطه ترجمۀ قابل پذیرش اولویتها، ارجحیتها و مهمتر از همه دغدغهها و نگرانیهای امنیت ملی برای محیط خارجی است. اتخاذ استراتژی کلان دولتها وابسته به درک و قضاوت رهبران آنها از چگونگی شرایط جهان و اینکه کدام یک از نظریههای موجود روابط بینالملل را سر لوحة کار خود قرار میدهند، میباشد. برای شکلدهی به یک استراتژی کلان، رهبران باید قادر باشند دو وظیفة مهم را انجام دهند: اول اینکه باید استراتژیای را انتخاب کنند که هم مناسب قدرت کشورشان و هم مناسب شرایط بینالمللی باشد، دوم اینکه قادر باشند با چالشهای اجتنابناپذیر و پیشبینی نشده دست و پنجه نرم کنند؛ یعنی بتوانند راههای دیگری را در هنگام بحران ارائه کنند. گفتن این نکته حائز اهمیت است که راهبرد کلان، (همان) سیاست خارجی نیست. سیاست خارجی ابزاری دیپلماتیک، نظامی و اقتصادی است که یک دولت برای حفظ و پیشبرد منافع خود به کار میگیرد. راهبرد کلان یک توصیف کامل و همه جانبه از سیاست خارجی نیست، استراتژی کلان با رابطة علی بین این سه ابزار و هدف امنیت دولت سر و کار دارد. این تمرکز روی منطق علی و منافع امنیتی، شکلی ویژه از استراتژی کلان است. سوالی که در اینجا مطرح میشود این است که ما چگونه استراتژی کلان یک دولت را تحلیل میکنیم؟ در مطالعة راهبرد کلان، متفکرین حوزۀ روابط بینالملل، یک چارچوب مفیدی را بنا نهادهاند که کریستوفر لاینز آن را به شکل مناسبی خلاصه کرده است: استراتژی کلان یک فرایند سه مرحلهای است: تعیین منافع امنیتی حیاتی دولت، شناسایی تهدیدات این منافع و تصمیمگیری در مورد اینکه چگونه به بهترین شکل منابع دیپلماتیک، نظامی و اقتصادی دولت را برای حفاظت از آن منافع به کار گیریم. به هر حال باید اذعان کرد که در عمل، استراتژی کلان دولتها به ندرت به شکل بینقصی ساخته و پرداخته میشود، اما این مفهومسازی یک راهنمای مفید برای دستیابی به استراتژی کلان دولت فراهم میکند. در راستای این برداشت سه مرحلهای از استراتژی کلان، منافع امنیتی حیاتی چین چیست؟ منافع امنیتی طراحی شدۀ چین را به طور کلی میتوان در سه بخش خلاصه کرد: 1) حفاظت از کشور در برابر تهدیدات خارجی، 2) کنترل جداییطلبی و ممانعت از تایوان برای اعلام استقلال و 3) حفاظت از نظم داخلی و ثبات اجتماعی. چین برای حفاظت از این منافع باید تواناییهای سیاسی، نظامی و اقتصادی خود را افزایش دهد، یعنی باید رشد کند. هدف بلند مدت چین: تفوق منطقهای مطالعات نشان میدهد که چین در عرصههایی مانند یک قدرت واقعگرا عمل میکند و به قول "توماس کریستین سن"، به مرجع اصلی سیاست واقعگرا در جهان پس از جنگ سرد تبدیل میشود. تحلیلگران چینی غالباً براساس منطق قدرت تحلیل میکنند و به ایدههای انسان دوستانه و پیشبرد دموکراسی، با دیدة شک مینگرند. به هر حال در مطالعة استراتژی کلان چین، رویکرد واقعگرایی، یک نقطة شروع با ارزشی را فراهم مینماید. نظریة واقعگرایی روابط بینالملل پیشبینی میکند که هدف بلند مدت استراتژی کلان چین، تبدیل شدن به قدرت برتر در آسیا است. در جهانی که هیچ قدرت مرکزی برای حفاظت از ملتها در برابر تجاوز وجود ندارد، یک قدرت بزرگ تلاش میکند تا به نسبت دیگر کشورها قدرت بیشتری به جنگ آورد و تلاش میکند تا نظام منطقهای و جهانی را تحت سلطة خود درآورد تا بتواند قواعد بازی خود را به دیگران دیکته نماید. در جهانی با شرایط آنارشیک، خرد و دوراندیشی حکم میکند که کشورها پایههای امنیت خود را براساس اعتماد به دیگر کشورها بنا نکنند. با این شرایط، درک اغراض دیگران و تغییر آینده بسیار مشکل است. نامشخص بودن شرایط و اهداف دیگران، دولتها را مجبور میکند تا به سمت سلطه پیش بروند. سود حاصل از قویترین دولت جهان بودن، برای هر دولتی بینظیر است. یک چنین دولتی نه تنها مجموعة وسیعی از گزینهها را در سیاست خارجی خود در اختیار دارد، بلکه همچنین توانایی بیشتری در حفاظت از منافع حیاتی خود و در نهایت شانس بقای بهتری دارد. به محض اینکه یک دولت به موقعیت ممتازی دست یافت، تلاش میکند تا توانایی رقیبان برای به چالش کشیدن سلطهاش را محدود کند. تاریخ مدرن چین با دیدگاه "توسدید" در رابطه با قدرت هماهنگ است: «اقویا آنچه را که میتوانند انجام میدهند و ضعفا آنچه را که باید متحمل میشوند». ضعف نسبی چین در قرن نوزدهم، به قدرتهای غربی و ژاپن این امکان را داد که به حاکمیت و منافع سرزمینی این کشور دستاندازی کنند. برای نجات از رنج و سختی نسلهای بعدی، رهبران چین از زمان جنگ تریاک در سال 1839، تلاش خود را برای بازسازی یک ملت قدرتمند آغاز کردند. آنها این مسئله را درک کردند که سیاستهای بینالمللی، در برابر تجاوز دیگران شکننده است و قدرتمندی بهترین امنیت است. آرزوی یک کشور قدرتمند اصلیترین دلیل "سان یات سن" بود که انقلاب را به سمت سرنگونی سلسلههای پادشاهی و استقرار جمهوری چین در 1912، هدایت کند. بعد از او "چیانگ کای شک" ایدة او را برای ساختن یک چین قدرتمند ادامه داد، اما با هجوم ژاپنیها سرنگون شد. در سال 1949، "مائو" به عنوان پیروز جنگ مدنی چین ظهور کرد و در میدان تیان آن من اعلام کرد: «مردم چین بپا خواستهاند». به هر حال، عصر حقارت چین اثبات کرد که قدرت، کلید بقاست. بنای یک کشور قدرتمند و رسیدن به تفوق منظقه¬ای، خواستة اصلی و هدف بلندمدت چین معاصر است. اهداف کوتاه مدت: توسعة صلحآمیز در حالی که اختلافهای زیادی در رابطه با اهداف بلند مدت، در چین وجود دارد، اما نسبت به اهداف کوتاه مدت که در قالب توسعة صلحآمیز مطرح شده است، تقریباً اتفاق نظر وجود دارد. پکن این امر را تشخیص داده که برای ملتی که در حال رشد و قدرتمند شدن است، توسعة اقتصادی یک ضرورت است و این هدف تنها در یک محیط بینالمللی صلحآمیز اتفاق میافتد. علاوه بر این، رشد اقتصادی همراه با ملی گرایی فزاینده میتواند مشروعیت حزب کمونیست را در شرایطی که کمونیسم در بین تودة مردم جذابیت خود را از دست داده است، مجدداً فراهم نماید. در حقیقت پکن مشکلات داخلی و خارجی زیادی دارد که باید بر آنها غلبه کند. به لحاظ داخلی، پکن باید رشد اقتصادی خود را تداوم بخشیده و در عین حال، نظم و انسجام داخلی خود را حفظ کند. به لحاظ خارجی نیز پکن باید واکنشهای احتمالی دیگر دولتها به خصوص آمریکا را در رابطه با رشد چین در نظر داشته باشد. هنگامی که بوش در سال 2001 روی کار آمد، به پکن به عنوان یک رقیب استراتژیک نگاه کرد و در مقایسه با گذشته رویکرد خصمانهتری را در رابطه با پکن اتخاذ کرد. حملات تروریستی 11 سپتامبر، کانون توجه حکومت آمریکا را به مقابله با تروریسم تغییر داد و از این طریق چین یک فرصت استراتژیک را برای افزایش قدرت، به دست آورد. ولی به نظر میرسد که با به نتیجه رسیدن تلاشهای آمریکا برای مقابله با تروریسم، ممکن است فرصت استراتژیک چین هم به پایان برسد. در مجموع میتوان گفت که چین حداقل در کوتاه مدت تلاش دارد تا یک تصویر «مستقل»، «مسئول» و «پیشبینی پذیر» از خود برای محیط پیرامونی ارائه دهد و در لوای آن، به اهداف بلندمدت خود دست یابد. نتیجهگیری: چین و توازن در برابر امریکا؟ نظریه پردازان روابط بینالملل پیشبینی میکردند که دولتها علیه قدرت مسلط، موازنه خواهند کرد، اما تاکنون چنین اتحادی علیه قدرت آمریکا اتفاق نیفتاده است. "ویلیام ولفورت" معتقد است که امتیازات قدرت آمریکا، جسارت به چالش کشیدن این کشور را به هیچ قدرت دیگری نداده است. البته باید دانست که نبود اتحاد موازنه¬ای علیه آمریکا، لزوماً به این معنی نیست که هیچ دولتی استراتژی موازنه را دنبال نمیکند. در این رابطه "کنت والتز" به بهترین شکل مینویسد: «طبیعت از خلاء متنفر است، همانطور که سیاست بینالملل از قدرت بدون موازنه». به هر حال دولتهای در معرض تهدید میتوانند هم به موازنۀ داخلی (افزایش توانمندیهای نظامی و اقتصادی)، یا به موازنۀ خارجی (ایجاد اتحادهای نظامی) و یا به هر دو متوسل شوند. به هر حال دانش روابط بینالملل، امروزه بین موازنۀ سخت و نرم تفاوت قائل میشود. موازنۀ سخت با دنبال کردن اقدام نظامی سنتی و اتحادهای رسمی انجام میشود و موازنۀ نرم نیز بر اقدام نظامی محدود، مانورهای مشترک یا همکاری در نهادهای منطقهای و بینالمللی تمرکز دارد. "استفن والت" مینویسد که موازنۀ نرم، تنظیم آگاهانۀ کنش دیپلماتیک به منظور به دست آوردن نتایجی بر خلاف میل قدرت مسلط است. بر اساس این تعریف، میتوان گفت که موازنۀ نرم محدود کردن ایالات متحده در تحمیل خواستههایش به دیگران است. امروزه استراتژی کلیدی پکن، عناصری از موازنۀ داخلی و موازنۀ نرم خارجی را با هم ترکیب کرده است. استراتژی موازنۀ داخلی مستلزم تسریع رشد اقتصادی و مدرن شدن در امور نظامی است و استراتژی موازنۀ نرم خارجی نیز به شرکت در پیمانهای چند جانبه از طریق شکل دادن به اتحادهای بین دول مربوط میشود. استراتژی موازنۀ داخلی برای افزایش قدرت نسبی چین و پر کردن شکاف قدرت با ایالات متحده طراحی شده است و استراتژی موازنۀ نرم نیز برای محدودسازی، خنثی و تضعیف کردن دامنۀ عمل ایالات متحده طراحی شده است. لذا در مجموع میتوان گفت که انتظار ارائۀ رفتار به شکل موازنۀ سخت از جانب چین، حداقل تا سال 2020، یک امر منتفی است و آنچه را که چین امروزه به عنوان واقعیت درک میکند، شکاف قدرت خود با آمریکا است که پکن را به سمت اتخاذ استراتژی Bandwagon و موازنۀ نرم که یک سیاست فاقد حساسیت است، در برابر آمریکا سوق داده است.
|