القاعده: نگاهی دوباره پس از چند سال |
10 October 2005 |
||||
مقدمه: اغلب این گرایش در میان تحلیلگران وجود دارد که القاعده را دشمنی واحد و یکپارچه فرض کنند که از سوی یک رهبری قدرتمند هدایت میشود. اما برخی دیگر بر این باورند که وقتی واقعیتهای موجود، بسیار پیچیدهتر و حتی خطرناکتر به نظر میرسد، آن گاه تأکید زیاد بر چنین تصوری از القاعده میتواند خطرناک باشد. تردیدی نیست که هسته اصلی القاعده ضربات اساسی دریافت کرده است. القاعده بسیاری از پناهگاههای امن و مراکز آموزشی خود را در افغانستان و پاکستان از دست داده و دچار انشعاباتی شده است و برای این سازمان بسیار دشوار است که در شرایط تنش خارجی که اکنون با آن مواجه است، دست به سازماندهی مجدد و ارتباط با افراد خود بزند. طی سه – چهار سال گذشته رهبری مرکزی القاعده ضربات مرگباری دریافت کرده است. جرج بوش در دوم سپتامبر سال 2004 در سخنرانی خود در نیویورک مدعی شد که استراتژی آمریکا موفق بوده به نحوی که بیش از دو سوم اعضای کلیدی القاعده و وابستگان آنها بازداشت یا کشته شدهاند. اما اینک دیگر کمتر تحلیلگری چنین میاندیشد. نبرد رادیکالیزم سنی و آمریکا اینک در چه وضعیتی است و به کدام سو میرود؟ 1- برآورد ناقص از ظرفیتهای القاعده حتی اگر مرگ دو سوم اعضای اصلی القاعده را بپذیریم، واقعیت آن است که شمارش تعداد کشته شدگان القاعده، معیار خوبی برای اندازهگیری میزان پیشرفت آمریکا در قلع و قمع اعضای القاعده نیست. زیرا القاعده یک سازمان نظامی متعارف نیست و جنگی نیز که آمریکا در آن وارد شده، جنگی متعارف نیست. اینکه از میان رفتن اعضای کلیدی القاعده نشانه پیروزی دانسته شود، حاوی ریسک بزرگی است و آن ریسک عبارت از عدم فهم القاعده هم از نظر اهداف و هم از نظر طبیعت سازمانی آن است. برای مثال، یک سؤال کلیدی این است که آیا این سازمان در حال عضوگیری مجدد، با سرعتی بیشتر از، از کف دادن نیروهای قدیمیاش است و آیا زمینه اجتماعی لازم برای عضوگیری را از دست داده و یا در این خصوص از وضعیت بهتری برخوردار شده است؟ تمرکز بر روی هسته القاعده نادیده گرفتن این واقعیت است که هسته قدیمی رهبران القاعده جای خود را به شبکهای از گروههای رادیکال کوچکتری داده که وسیعتر و در عین حال دارای انسجام سازمانی کمتری هستند. در مواردی نیز گروههای شورشی حاضر در این یا آن کشور، از طریق ارتباط با القاعده رادیکالیزه میشوند و از این طریق وارد شبکههای گستردهتر میشوند. یک مثال از این واقعیت، جماعت اسلامگرا در اندونزی است که به نحو فزایندهای به اهداف بینالمللی حمله میکرد، اما در عین حال به طور نسبی از القاعده استقلال داشت. 2- نسل جدید صرفنظر از جماعت اسلامگرا در اندونزی، دیگر گروههای شورشی که ویژگی اصولی قومی یا ناسیونالیستی داشتند، عموماً در قالب گفتار (رتوریزم) وسیعتر ضد تروریزم قرار داده شدند. دلیل این امر یا این بود که این گروهها خود را در قالب گفتمان القاعدهای مبارزه جهانی مقدس با کفّار قرار داده بودند و یا دولتهای معارض با این گروههای شورشی آنها را تروریست خواندند تا نوعی عدم مشروعیت بینالمللی را بر آنها تحمیل کنند. گاهی نیز هر دوی این موارد با هم رخ میدهند. برای مثال، رشد اسلامی شدن، رادیکالیزه شدن و بینالمللی شدن بحران چچن و کوششهای دولت روسیه برای قبولاندن معضل چچن به عنوان یک مسأله در چارچوب تروریزم جهانی را میتوان ذکر کرد. این گروهها و هستههای منطقهای بودند و نه هسته اصلی القاعده که مسئولیت بیشترین حملات تروریستی پس از واقعة 11 سپتامبر را بر عهده گرفتهاند. نسل جدید و جوان میلیتاریستهای به اصطلاح اسلامگرا فقط میتوانند روابط محدود و ضعیفی با هسته اصلی القاعده داشته باشند. اعضای گروهی که بمبگذاری در ایستگاه قطار مادرید را در مارس سال 2004 میلادی مرتکب شدند، به هیچ روی کسانی نبودند که از سوی اسامه بن لادن و در راستای ادامه فعالیتهای 11 سپتامبر 2001 آموزش دیده باشند، گزینش شده باشند و مستقیماً دستوراتی دریافت کرده باشند. همچنین هیچ یک از آنان در افغانستان نیز حضور نداشتهاند. در عوض، این افراد کسانی بودند که تحت تأثیر به اصطلاح، گفتمان القاعده یا نظام گفتاری آن قرار گرفته بودند. به علاوه به نظر میرسد که این گروه به عنوان بخشی از تشکیلات و سلولهای اسلامی مستقلی عمل کرده باشد که در اروپا مستقرند. میتوان این گونه اندیشید که شبکه اصلی القاعده هر چه بیشتر پراکنده و متفرق شود، به همان میزان اتکا بر هستههای محلی واهمیت آنها فزونی خواهد گرفت. همچنین اهمیت هستههای محلی، در قیاس با میلیتاریستهایی که از این کشور به آن کشور سفر میکنند تا اقدام نظامی علیه آمریکا و متحدان آن انجام دهند بیشتر خواهد شد. در این راستا، اقدام مؤثر علیه این هستههای مستقل محلی نیز دشوارتر خواهد شد، زیرا اولاً آنها پیوندهای محکمتر و مؤثرتری با محیط پیرامونی خود دارند و پس از عملیات نیز میتوانند آن پیوندها را حفظ کنند و ثانیاً به همین دلیل عملیات آنها میتواند شدیدتر و مؤثرتر باشد. نشانگان تمایل به ظهور واحدهای بسته، تمرکز بر جذب مردان جوان سرخورده و ایجاد هستههای فعال در وب سایتها به چشم میخورد. از آنجا که این گروههای مستقل تا این حد وسیع عمل میکنند، بنابراین، به دام انداختن یک هسته یا یک سلول از این افراد، مشکل را حل نمیکند. میتوان از این فراتر رفت و گفت حتی مرگ یا بازداشت اسامه بن لادن نیز به مسأله پایان نمیدهد. دشوار میتوان تصور کرد که فرامین به طور مستقیم از فرماندهی بن لادن صادر میشود، زیرا بن لادن تمام وقت خود را در مبارزه برای بقا میگذراند. اینکه به دام انداختن فرد یا حتی گروهی از اسلامگرایان نظامیگرا مسأله نظامیگری اسلامی را به پایان نمیرساند به آن معنی است که رادیکالیستها دیگر تدریجاً مهارتهای مخفی شدن در پشت سر نهادهای مدنی یا حکومتی را فرا گرفتهاند. آنها در حالی که در باطن، متمایل به اقدام خشن و نظامی هستند، در ظاهر جلوههای مصالحهجویانه و مدنی از خود بروز میدهند و ناگهان در یک مقطع خاص، اقدام نظامیگرانه را با حمایتهای خود وسعت و شدت میبخشند. این مسأله در بسیاری از کشورهای خاورمیانه و آسیای شرقی و مخصوصاً در پاکستان و عربستان وجود دارد. برای مثال یک مقام دولتی عربستان میگوید: اگر دقت کنید میتوانید حضور رادیکالیستها را در بخشهای مختلف نظام حکومتی مشاهده کنید. آنها در ملاء عام از تروریزم حمایت نمیکنند اما مخفیانه چنین میکنند. واقعیت آن است که در حال حاضر، نیات تروریستی به آسانی ممکن است با فعالیتهای مدنی همآوا گردد و نیز در متن سازمانی یک دولت ضد تروریست جا خوش کند. هیچ دلیلی نیز در دست نیست که افزایش نمودهای دموکراتیک و مشارکتطلبانه در کویت، اردن، عربستان، افغانستان و قطر باعث تضعیف ارتش پنهان اسلامگرایان رادیکال شده باشد؛ چه اینکه نمودهای معارض همزمان در حال افزایش هستند و به نظر میرسد که جوامع اسلامی و طبقات متوسط در حال تجربه نوعی همزیستی بین اندیشه تند مسلکی و عمل ملایم دموکراتیک میباشند. 3- رهبری الهامگر در هر صورت، در این ساختار پراکنده مبارزه و نظامیگری، خود اسامه بن لادن به عنوان فرماندهی که دستورات خاصی صادر کند، از اهمیت ساقط میشود و بیشتر به عنوان یک پیشقراول و ایدئولوگ مطرح میشود. در این مقام، بن لادن رشته اهداف استراتژیک را تعریف و تعیین میکند، اما گروههای کوچکتر را آزاد میگذارد که خود زمان و نحوه عملیات و مبارزه را تعیین کنند. اگر چه به نحو فزایندهای به نظر میرسد که حامیان القاعده برای عملیات علیه اهداف مورد نظر خود که عمدتاً آمریکایی است، منتظر دستور از جانب مرکزیت اصلی القاعده نمیمانند، با این حال، این لزوماً بدان معنا نیست که هسته اصلی القاعده به طور قطعی دیگر برای هیچ عملیات مهمی برنامهریزی انجام نمیدهد. برخی تحلیلگران معتقدند القاعده احتمالاً در تلاش برای آن است که همه انرژی خود را جهت انجام یک عملیات برجسته دیگر علیه آمریکا به کار گیرد. دلیل دیگر اینکه چرا درک تطور القاعده تا این حد مهم است، آن است که محتوای سازمانی القاعده به همان اندازه عملیاتش انگیزشگر و الهامگراست. برای القاعده، حملات، ابزارهایی برای کسب نتیجه هستند نه آنکه خود به عنوان نتیجه مطرح باشند. هدف، دستکم در میان مدت، زایل کردن حسّ امنیت در درون شهروندان غربی است؛ اما هدف مرکزی و عمده القاعده اقدام پایهای است؛ نوعی پیشگامی انقلابی که میخواهد تا آنجا که ممکن است مسلمانان سنی مذهب بیشتر و بیشتری را به عرصه انقلابیگری خود،تا ایجاد یک خلافت بزرگ اسلامی، وارد نماید. این عقیده در شبکة القاعده وجود دارد که با گسترش و سربازگیری هر چه بیشتر، نیروهای آمریکایی سرزمینهای اسلامی را تخلیه خواهند کرد و دولتهای وابستهای چون عربستان سعودی و پاکستان [از نظر آنها] ساقط خواهند شد؛ شیعیان [به اصطلاح رایج آنها] خیانت پیشه تضعیف میشوند و سرانجام راه برای وحدت جهان اسلام (تشکیل امت اسلامی) هموار میشود. تمایل دکترینی به تشکیل امت واحد اسلامی از سوی این مبارزان مسلح، به نحوی طنزآمیز، در حالی است که آنها در عراق اقدامات ضد شیعی خود را توسعه بخشیدهاند. به این ترتیب، این احتمال وجود دارد که در اسلامگرایی کنونی سنی، نوعی خودآگاهی ضد شیعی بر خودآگاهی ضد استعماری (ضد آمریکایی) پیشین بار گردد و نهادینگی بیابد. نتیجه آن میشود که در حالی که این اسلامگرایان مسلح سنی، بر ”ایده“ وحدت اسلامی تأکید میکنند، در عمل علیه ”واقعیت“ آن اقدام میکنند. 4- پایان بازی؟ به هر حال در راستای این هدف بزرگ (وحدت امت اسلامی)، البته القاعده پیروزیهایی به دست آورده است. نبرد بزرگ، عبارت است از اینکه آمریکا و القاعده کدام یک به میزان بیشتری، جمعیت مسلمین (غیر شیعه) بیطرف جهان را به اردوگاه خود خواهند کشاند. تردیدی نیست که حملات آمریکا به افغانستان و عراق و حمایتهایش از دولت جبار اسرائیل تا حد زیادی کفه ترازو را به ضرر آمریکا پایین آورده است. ایدئولوژی جهاد به نظر میرسد در حال گسترش باشد. در این معنا، بسیاری از ناظران امور بینالمللی معتقدند که آمریکا، در حال حاضر، بیشتر با یک شورش اسلامی گسترده و نه سازمان واحدی همچون القاعده مواجه است. میدان جنگ، سخت گشوده شده، آمریکا و یارانش به اهدافی نزدیکتر و سادهتر بدل شدهاند و پیام شبکه تروریستی از همه جا شنیده میشود. اما این نیز گفتنی است که گستردگی رادیکالیزم اسلامی هنوز به آن مرحله که بن لادن به آن امید داشت نرسیده است و نشانهای از فراگیر شدن عملیات نظامی در جهان اسلام و سقوط رژیمهایی که بن لادن آشکارا امید سقوط آنها را داشت، دیده نمیشود. هر چند ممکن است مخالفت با آمریکا افزایش یافته باشد، اما افزایش مخالفتها با آمریکا لزوماً به معنای همراه شدن مسلمانان با عقاید و شیوه عمل بن لادن نیست. راه میانه کدام است؟ اکنون، چهار سال از حادثه 11 سپتامبر 2001 گذشته است و هیچ یک از دو طرف نمیتوانند ادعای پیروزی روشنی بر یکدیگر را داشته باشند. نبرد نادانی و ستم با یکدیگر فرساینده شده است. آن گونه که منابع غربی میگویند، به طور پیاپی از سوی القاعده تهدید انجام عملیات مخرب علیه منافع آمریکا به خصوص در خاک آمریکا اظهار شده است. اما عدم انجام عملیات مخرب در آمریکا تا این زمان، گویای ناتوانی این شبکه و دریافت ضربات عمده از آمریکاست. به هر حال، خواه تهدیدهای القاعده مخصوصاً علیه آمریکا، در سطح وسیعی انجام بگیرد یا نگیرد، همه تحلیلگران غربی اتفاقنظر دارند که گرچه نباید هسته اصلی القاعده و اعضایش را مهرهای سوخته و نابود شده تلقی کرد، اما این بسیار خطرناک خواهد بود که در هنگامة گسترش مخالفتهای اسلامی با آمریکا، این کشور تمام هوش خود را صرف مبارزه با سازمان و اعضای القاعده نماید. 5- خون و بهشت خطی عقیدتی وجود دارد که دارای ابتدا و انتهایی مشخص است و میتواند از نظر فکری شبکه اصلی القاعده را به گروههای پرشمار اسلامگرایان مسلح در بیشتر کشورهای اسلامی متصل کند و حتی به آنها وحدت عملی ببخشد: 1- عقیده به وجود ستم و بیعدالتی جهانی، 2- باور به ضرورت مبارزه، 3- خون و 4- بهشت. به راستی اگر آمریکا و رهبران آن بخواهند از واکنشهای نظامی دست بشویند و روی به فعالیتهای اقناعی یا سیاسی آورند، در برابر هیچ یک از این موارد نمیتوانند اقدام مؤثری انجام دهند: از 1 تا 4، موارد تدریجاً از واقعیت به آرمان میگرایند. موارد اول و دوم جنبه عملی و واقعی نیز دارند و آمریکا و کشورهای انگلیسی زبان، عمدتاً با همین دو مورد میتوانند به تعامل بپردازند و آنها را موضوع دیالوگ با افکار عمومی جهان اسلام قرار دهند. موارد سوم و چهارم یعنی فضیلت بذل خون و شوق ورود به بهشت به سختی دیالوگپذیر میشوند. اما واقعیت آن است که موارد اول و دوم نیز واقعیتهایی سخت ساختاری شده و یا نهادینه شده میباشند. عقیده به بیعدالتی جهانی در روابط شمال – جنوب، جهان توسعه یافته و کمتر توسعه یافته و ... به سختی قابل خدشه است و تناقض سیاست آمریکا در مواجهه با منازعه اعراب و اسرائیل فقط صورت بیرونی، یا مثالی برای بیعدالتیهای گستردهتر جهانی است. باور به ستم و بیعدالتی جهانی، باوری جدید اما واقعی و نیز بسیار گسترده است و از اینرو تغییرپذیری آن به دشواری قابل تصور است. آیا نظریه نبرد تمدنها بدین ترتیب محقق شده است؟ اسلامگرایان مسلح شاید بتوانند شمار وسیعتری از مسلمانان را با خود همراه کنند اما با این حال آنها به سختی میتوانند نماینده تمدن اسلامی محسوب شوند. اولاً به این دلیل که آنان بخش بزرگ و از آن مهمتر، حساسی از مسلمانان جهان یعنی شیعیان را به همراه ندارند. ثانیاً ابعاد مدرن در اندیشه و عمل این اسلامگرایان به خوبی قابل ردیابی است: آنها نماینده تمدن اسلامی نیستند، بلکه جلوههای بیماری اخلاقی تمدن غرب هستند. در حالی که اسلامگرایی شیعی میتواند پدیدهای ما قبل مدرن (یا پست مدرن) تلقی شود زیرا انگیزههای حیاتی و اصول سامان بخش آن به آینده (مهدویت) و به گذشته (نابگرایی اخلاقی) برمیگردد، جنبش انفعالی اسلامگرایی مسلح سنی پدیدهای تماماً مدرن است که برعکس، ابتدا از شرایط حالیه (مدرن) نیرو میگیرد و سپس داعیههای خود را به گذشتة سیاسی (بنیادگرایی) فرا میگسترد. 6- نتیجه نتیجه آنکه نبرد سیاسی – نظامی آمریکا با رادیکالیزم مسلحانه سنی (یا به تعبیر رسمیتر، تروریزم) از یک زمینه واقعی برای فرسایشی شدن برخوردار است و دورة نسبتاً طولانی این مبارزه از ابتدا تاکنون نیز مؤید همین نظر است. سنتی در تفکر سیاسی غرب وجود دارد که بیان میدارد آغاز به خشونت و زور، آغازی بر پایان مشروعیت یا اقتدار است، خواه مشروعیت یا اقتدار یک دولت باشد، خواه یک ابرقدرت. همین اصل موضوعه (آگزیوم) میتواند مبنایی نظری یا فکری برای اندیشیدن و پیگیری تحلیلی خطسیر حوادث در روابط آمریکا و اسلامگرایی سنی با یکدیگر و نیز ابرقدرتی فینفسة آمریکا در آینده میان مدت باشد. در میان مدت، کاهش خشونتها و محدود شدن حضور نظامی آمریکا در کشورهای اسلامی میتواند دلیل افزایش هژمونی (سلطه فکری فرهنگی) آمریکا بر منطقه باشد و بالعکس افزایش فعالیتهای نظامی و خشونت، (این بار نه آن که ممکن است، بلکه قطعاً) دلیل بر کاهش اقتدار یا مشروعیت آمریکا خواهد بود زیرا گویای آن است که این کشور دیگر نمیتواند با صدور فرمان یا اقناع کردن و یا به کمک انواع جذابیتهای فرهنگی، اقتصادی خود امور خاورمیانه را سامان دهد و ناچار است از خشونت برهنه استفاده نماید.
|